با نزدیک شدن صدای آژیر آمبولانس، دخترجوان به سرافتاده بر زمینی که دورش را دایره ای خونین که هرلحظه شعاعش بزرگ و بزرگ تر می شود، می شود، را ببیند! آرمیتا با دیدن چهره غرق در خون مردجوان، آخرین توانش را از دست داد و بر زمین افتاد…. جمعه نزدیک ظهر بود، آرمین غرغرکنان به آشپزخانه آمد و یکی از صندلی ها رو عقب کشید و رو به روی شهناز که مشغول پاک کردن بود. سبزی خوردن بود، نشست
مادر من شیخ اجل سعدی علیه الرحمه فرموده «یا مکن با پیلبانان دوستی،یا بنا کن خانه ای در خورد پیل» من دیگه بیشتر از این نمیتونم این شازده پسرتو تحمل کنم. شهناز بی اختیار لب هایش کش آمد. پسر دستش را زیر شانه گذاشت و به او زل زد. – می خندم؟ شهناز چاقو را که با آن تربچه نقلی ها را سر می برید کنار گذاشت و به چهره ی شوخ پسر نوزده ساله نگاهی انداخت و بلند خندید.
آخه این شعری که خوندی الان چه ربطی به موضوع داره؟ جریانش چیه؟ آرمین چشم باریک کرد. -خودت چی فکر می کنی؟ شهناز چاقو را به سوی او گرفت. -فکر می کنم دوباره زده به سرت آرمین دستی به ته ریش بورش کشید و نچ نچ کرد. – همینه دیگه مادر آدم که معلم باشه بدبختی آدم یکی دوتا نیست که حالا هر چی می گیم، شما یه ایراد ازما بگیر. منظور سعدی از گفتن این شعر این بود که وقتی شما می خوای سه تا بچه به دنیا بیاری باید سه تا اتاق براش در نظر بگیری. شهناز دسته ریحان را برداشت
واه واه واه چه پرمدعا! والا ماها شیش تا خواهر برادر بودیم با پدرمادر خدابیامرز مون می شدیم هشت نفر همه مون تو دوتا اتاق دوازدهم خوش و خرم زندگی می کردیم. – خوش به حالتون. تو زبون مبارک خودت داری میگی قدیم. اصلا همون دوتا بچه بس بود دیگه سه تا چرا اوردین؟ آرمیتا وارد آشپزخانه شد. و لیوانی چای برای خودش ریخت و خنده کنان گفت: -آها، همینه دیگه توی ته تغاری اضافه هستی. آرمین لیوان او را برداشت و درونش ریخت و جرعه ای نوشید. -نخیر توی ورپریده اضافه بودی
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@
ایدی روبیکا : mohammad_233@