اخم به چهره کرد و گفت: نمی شه و دلم نمی خواد و دوست ندارم و (کلافه پوفی زیر لب کشیدم و همچنان مادر با همان اخم مصلحتی ادامه داد:به مزاجم خوش نمیاد و خیلی چیزهای دیگه،اصلا نداریم،قرار شد تو بری اونجا،دیگه حرف و صحبتی باقی نمی مونه. پوفی دیگر زیر لب کشیدم که مادر گفت :بهتر بلند بشی و ساکت رو جمع کنی . عصبی شدم و لب و لوچه ام آویزان شد و عاصی شده پا بر زمین کوبیدم و تند ،تند راهی اتاقم شدم ،از پله ها رفتم بالا،محکم در اتاقم را باز کردم و رفتم داخل
در و هم به همان منوال محکم بستم که صدای بدی را ایجاد کرد که هم زمان مادر از آن پایین جیغ زد:اون بابای زحمتکشت باید دوباره بیاد و خرابکاری های دیوانه ای تو رو درست کنه ،کم اون در رو بکوب. دست به سینه اخمام غلیظ تر شد. این دیگر چه وضعش است!انگار سر آورده اند..آنقدر که مادر وسواس اخلاقی دارد می ترسم که در روز و شب عروسی ام بیاید جای خواب من و همسرم را انتخاب کند، والا بابا من هم آدمم وانسان!من الان ۱۸سالم است و جدا از آن به سنی قانونی رسیدم و حق انتخاب و تصمیم گیری هم دارم ولی چه؟!
این مادر من هنوز هم می گوید تو هنوز بچه ای و عقلت کامل نشده ،انگار نه انگار که من دخترش هستم ،نه اینطور نمی شود باید یک فکری اساسی کنم که به دردم بخورد و به قولی فکرم عاقلانه و معتبر باشد نه غیر عقلانی و غیر معتبر! هنوز دمه ظهر بود ، یعنی ساعت ۶عصر قرار است من را به خانه ای مادر بزرگ ببرند،آه مادر بزرگ آن هم با آن غرغر های نفس گیرش! دیگر آخر سر جانت درمی آید که از آنجا خلاصی بیابی .. نشستم کنار تختم و کلافه و پریشان هم شدم … ساک صورتی ام را از زیر تخت بیرون کشیدم …
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@