لبخندی زدم و تشکر کردم آریا با اخمهای درهم زودتر از من از اتاق دکتر خارج شد. لنگان بدنبالش راه افتادم که بیرون اتاق پزشک منتظرم ایستاده بود.
با دیدنم زیر بازوم رو گرفت و از بیمارستان خارج شدیم با کمک آریا سوار ماشین شدم.
آریا هم بعد گرفتن دارو هام برگشت و به سمت خونه حرکت کرد به محض ورودمون به خونه صدای تلفن بلند شد با کمک آریا روی تخت نشستم که صدای زنگ تلفن قطع شد. پس از مکث کوتاهی مجدد تلفن به صدا دراومد اریا نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و بلند گفت
– الله اکبر باز اینا اومدن تهران!
– خب جواب بده شاید چیزی شده…
آریا کتش رو روی تخت انداخت و به طرف تلفن رفت.
– چی میگی هر روز هر روز….. نخیر….. باشه حالا…. ای بابا…. نه…. باشه بده.
بعد با صدای بلند صدام کرد
– هاناجان بیا تلفن
تا خواستم از روی تخت بلند شم خودش رو بهم رسوند و گفت
– مادرت میخواست باهات حرف بزنه اونجوری صدا زدم تا شیوا….
زیر بازوم رو گرفت و تا جلوی تلفن همراهیم کرد رمان عاشقانه تلفن رو جواب دادم که به مجدد به طرف اتاق برگشت.
– الو
صدای مهربون مادر از پشت تلفن ارامش خاصی رو به تن خسته و روح بی تابم تزریق کرد
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@
ایدی روبیکا : mohammad_233@