دانلود رمان روز سرد به چشمای آبیش زل زدم و گفتم: نه… من فقط میخوام از یاد نبرم.چشم ازش برداشتم و به روبه روم نگاه کردم: میخوام هر روز یادم بیاد اون شبی رو که تو اون خونه تنها صبح کردم.نگار: اوووف… خب اینا ناراحتت میکنه.اصلا میخوای یادت بمونه که چی بشه؟ولش کن بره… اون الان معلوم نیست کجا داره کیو بدبخت میکنه.
بعد تو اینور اینجوری خودتو عذاب میدی.
نفس عمیق کشیدم و گفتم: ما هرر روز باید سر این موضوع بحث کنیم؟؟؟
نگار: دقیقا… من دیگه خسته شدم.
امروزم که اخراج شدیم… یه کار جدا از تو برای خودم پیدا میکنم که هر روز مجبور نشم به اون پنجره خیره شم.
چشمام رو تو حدقه چرخوندم و حرفی نزدم.
بالاخره رسیدیم خونه و سوار اسانسور شدیم… طبقه دوم رو زد.
_ چیکار میکنی نگار… ما که طبقه چهاریم.
دکمه چهار رو فشار داد و گفت: اووف هر دفعه باید اشتباه کنم.
هنوز به این خونه جدید عادت نکردم.
اسانسور یه بار رو طبقه دو و یه بار رو طبقه چهار وایساد و پیاده شدیم.
کلید رو تو در چرخوندم و بعد از نگار وارد خونه شدم… با دیدن کارتن ها و وسایلای داخل پذیرایی خستگیم بیشتر شد.
درو بستم و گفتم: امشب دیگه بیا تمومش کنیم…
نگار رو مبل راحتی که نامرتب وسط پذیرایی قرار داشت ولو شد و گفت: اخخ… نه امشب نه.
خیلی خستم.
مانتوم رو اویزون کردم به چوب لباسی و گفتم: الان سه روز خونه این شکلیه و هر شب همینو میگی.
برگشت سمتم و گفت: خب ما که دیگه فردا سر کار نمیریم.
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@
ایدی روبیکا : mohammad_233@