محسن:بابا یکی این جعبهها رو بیاره بالا دستام شکست. کامیار آرام پس گردنی نثار امیر کرد و گفت: پاشو داداش این کار خودته پاشو که دستاتو میبوسه. امیر: چرا فقط کار منه؟ کامیار: عه داداش این چه حرفیه تو که شرایطمو میدونی؟! پاشو که محسن الان میاد میکشتمون. امیر پوزخنده مسخرهای زد و گفت: آره میدونم شرایطت رو ۴تا بچه زاییدی آب بدنت کم شده کمرت نابود شده…. کامیار پرید وسط حرف امیر و گفت: رمان ترسناک آقا من غلط کردم تمومش کن جان داداش الان بلند میشم. محسن خسته از خانه آمد بیرون و گفت: امیر! بلند شو دیگه . کامیار ریز خندید. امیر چشم غرهای به او رفت و بلند گفت: چرا همیشه من باید بدبخت باشم! کامیار: خاک تو سرت امیر اونی که بدبخت منم نه تو! تو به این خوشگلی باز ۵ تا دوست جیگول داری من چی؟! امیر خندهاش گرفته بود . امیر: تف به روت آمار دوستام پیش تو یک راز بود… محسن عصبی نگاهشان کرد . آن روز محسن هم امیر هم کامیار را به کار گرفت طوری که در لحظات آخر گریههایشان گرفته بود. محسن: خب بابا گریه نکنین بیایین بریم استراحت کنیم.
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@