خدایا! سرم داشت میترکید. حتی فکرشم عذابم میداد چه برسه به عملی کردنش و انجام دادن این کار فوق العاده سخت. آخه یعنی چی؟ چرا از بین این همه آدم من باید این کار رو انجام بدم؟
نفسم رو پوف مانند دادم بیرون و با انگشتهام شقیقه ام رو فشار دادم تا از فشار ناگهانی که داییم بهم وارد کرده بود، کمی کم بشه؛ اما دریغ.
برای چند دقیقه اتفاقات چند لحظه پیش برام تکرار شد.
با احساس کوفتگی که از صبح تا الان به همراهم بود، وارد کلاس شدم.
نگاه اجمالی به قسمت دخترها انداختم و با دیدن بهار با قدمهای خسته به سمتش حرکت کردم و روی صندلی مشکی رنگی که کنار صندلی بهار جا خوش کرده بود، نشستم.
سرم خیلی درد میکرد؛ چون شب قبل برای پروژه تحقیقاتی استاد شایگان تا صبح بیدار بودم و بدون خوردن صبحانه راهی دانشگاه شده بودم.
اصلا استراحتی نداشتم و این سردردم رو تشدید میکرد.
دستم رو گذاشتم روی میز صندلی و درحالی که چشمهام رو که در اثر سر درد سوزش شدیدی به جونش افتاده بود، میبستم، سرم رو روی مچ دستم گذاشتم.
چند لحظه ای نگذشته بود که صدای نگران بهار رو زیر گوشم شنیدم.
– لیلی؟
سرم رو از روی مچ دستم بالا اوردم و به سمتش برگشتم.
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@
ایدی روبیکا : mohammad_233@