وقتی داشت بشقابهای قدیمی را روی هم میچید، نگاه خیرهاش، برای چند ثانیه روی گلهای رز صورتی در حاشیهی آنها ماند. برای بردنشان مکث کرد تا هرآنچه قرار است بر زبان بیاورد را یک بار دیگر با خود مرور کند. هنگاهی که رفت و پشت میز نشست، خیلی زود چشمانش بین ظرف غذا و او نوسان گرفت. نمیدانست باید بگوید یا مانند تمام آن زمانهایی که گذشته بود از خیر حرف زدن، اینبار نیز بگذرد. صدای خوردن قاشقها به بشقابهای گلدار چینی و بوی خورشت کرفس بد چهره، حالا بیشتر از او در آن محیط پر رنگ شده بود! مستاصل شد، بدجور هم شد و کسی ندانست چه حزنی خزید زیر پوستاش. – اَه! چقدر شوره این غذا! فکش در میان جویدن، از حرکت ماند و غذایی که در دهانش بود را مزه مزه کرد. راست میگفت پیرمرد، نمکش زیاد شده بود. این فکر و خیالهای لعنتی، از صبح آنقدر چرخید و جولان داد در ذهنش که اصلاً نفهمید کی و چطور غذا پخت. نگاه سمت آن طرف میز کشید و لب زد: – شما نخورین عزیزجون. نمک برای فشارتون خوب نیست، نمیدونم چی شد که نمکش… . – خوبه، زیاد هم شور نیست.
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@