دانلود رمان با نگاهت آرامم کن نویسنده فاطمه تبریزیان
قسمتی از رمان با نگاهت آرامم کن
سه هفته بود که خونه عمو بودم… تو این سه هفته با این که اصـلا حوصله ندا شتم با علی کل تهران و گشتیم… عمه اینا زیاد به خونه عمو می آمدن چند بار هم ازم دعوت کردن که به خونشون برم ولی من در کمال ادب دعوت شونو رد کردم آخه خونه عمو راحت تر بودم… چون عمو خیلی شبیه بابا بود… زن عمو هم یه جورایی مادرم حساب میشه… اخه با علیرضا خواهر و برادر رضایی هستیم… علیرضا خیلی سعی می کرد که با مسخره بازیاش منو بخندونه ولی من فقط میتونستم خنده های
مصنوعی تحویلش بدم… خودشم می فهمید که خنده هام مصنوعیه… ارشام همیشه میگه وقتی میخندی چشاتم میخنده ولی الان این چشـم ها خیلی وقته سرد و بی روح شده. – سلام عمو جون خوبین؟ عمو سرشو از روی روزنامه بالا آورد و نگاه با محبتی بهم انداخت – سلام دختر گلم چه عجب خونه ای. به طرفش رفتم و بوسه ارومی روی گونه عمو نشوندم… روی مبل روبه روی عمو نشستم. -خب راستش عمو جون براتون یه زحمتی داشتم. -زحمت چیه عزیزم تو رحمتی… بگو دخترم -عمو راستش
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@