نفسهایش نامنظم بود و با پاهایی که دیگر توانشان را از دست داده بودند حرکت کرد. دیگر صدای فریاد «کمک» نمیآمد؛ امیدش این بود که شاید همسایهها به داد خواهر کوچکترش رسیدهاند، شاید صدای فریاد رعنا را شنیده بودند و او را از دست پدرش نجات داده بودند. نمیخواست به احتمالات دیگر فکر کند؛ توانش را نداشت! از پلههای مرمری سفید رنگ بالا رفت و به مقابل خانهشان رسید. خبری از همسایهها نبود. باز هم ترسیده بودند و سر خود را در لاک فرو برده بودند. کاری به جز این بلد نبودند! قلبش در سینه آرام و قرار نداشت؛ صدای کوبش قلبش در چاهسار گوشش میپیچید و انعکاس صدا، سرش را پر کرده بود. با دستهای لرزانش کلید را از کیفش بیرون آورد؛ دستش آنقدر میلرزید که دسته کلید مانند ماهی لزج از دستش سر خورد. لرزش دستانش به تمام بدن سرایت کرده بود. دستانش را مشت کرد و با توانی که نداشت، بر در کوبید: – بابا؟…رعنا؟ اشک از چشمش روانه شد و با صدایی پر از بغض گفت: – بابا؟ در رو باز میکنی؟ دیگر یقین داشت که فریاد کمک از جانب خواهرش بوده است! – بابا تو رو خدا کاریش نداشته باش! هیچ صدایی از داخل نمیآمد. در حالی که خم میشد که دسته کلید چموش را از روی زمین بردارد.
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@