دست زیر چانه زده و به صندلی خالی مقابلم زل زده بودم اتفاقات پیش آمده به لب هایم مهر سکوت زده بود. هر چه می کردم نمی توانستم امروز را هضم کنم و با گذشت زمان نه تنها از شدت تلخی و گزنده بودنشان کم نمیشد که شدت هم می گرفت. بوی عجیبی هوای آشپزخانه را معطر کرده بود، بویی شبیه کاکائو و… صدای شهریار موتور جستوجوگر مغزم را خاموش کرد. _اینجا نشسته بود؟ متعجب نگاهم را از روی صندلی تا شهریار که دست به جیب کنار صندلی خالی ایستاده بود بالا بردم؛ جایی که همین
یک ساعت پیش مرد دیگری ایستاده بود لبخند تلخی زدم امروز را مدیونش بودم… با صدای بشکن ریزش حواسم جمعش شد. چی میگی؟ با چشم و ابرو به صندلی اشاره کرد. _میگم اینجا نشسته بود که دخیل بستی به صندلیش؟ دهانم از شدت بهت و تعجب باز ماند مضطرب پای سالمم روی زمین نواختم و گفتم: کی؟ نیش شهریار تا بناگوشش باز شد. _من خودم زغال فروشم حاجی… منو رنگ نکن! ابرو در هم کشیدم و انگشت هایم را در هم گرده زدم. _رنگ چی؟ چی میگی اصلا؟ چرخید و از میوه هایی که
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@