بهش نگاه نکردم، دستمو هل داد اونور و روشو کرد طرف پنجره و زیر لب غر زد: _ به درک که نمیبخشی… چه نازی میکنه واسه من. به سختی بغضم و خوردم که اشکام در نیاد، پسرهی پررو…. آدرس خونهش و داد منم بدون گفتن حرفی فقط روندم.خونهش تو یه محلهی خوب و خوش آب و هوا بود، اما چه فایده، کل شهرو بوی گند مرده گرفته بود، وقتی پیاده شدیم گفت: _ باید مردههارو جمع کنیم،رمان شروع از پایان pdf قهرمو یادم رفت:؟ _ چی؟ میخوای این همه مرده رو چیکارش کنی؟ _ میسوزونیمشون، نکنه میخوای تو این هوا نفس بکشی؟ در خونه رو باز کرد و رفتیم داخل، یه حیاط خیلی بزرگ و رمان تخیلی خوشگل داشت که پر از دار و درخت بود با یه ساختمون خیلی لوکس و مدرن خوشگل. موقع داخل رفتن کمکش میکردم، بهم گفت اتاقش کدوم وره و راه افتادیم، در همین حین به دور و بر خودم نگاه میکردم، خونهی بزرگ و روشنی بود و با وسایل خیلی شیکی هم تزئین شده بود، کمکش کردم که رو تختش دراز بکشه، به تخت دونفره و اتاق خوشگلش نگاه کردم و پرسیدم: _ خانومتون و تو این حادثه از دست دادین؟ با لحن خشک و رسمی ای جواب داد: _ نخیر، اونو دو سال پیش از دست دادم. الان پدر و مادرم و از دست دادم. _ متاسفم، منم مادرم و از دست دادم، آرش هم پدر و مادربزرگشو.
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@