در میان گرگومیش غروب یکی از روزهای سرد اواخر دی ماه، با قدمهای شمرده و بیرمق به طرف خانه میرفتم.
مثل همیشه افکار مشوشم را مانند جسمم با سنگینی از اینطرف به آنطرف میکشاندم و رمان عاشقانه مداوم بیآنکه بخواهم بین وقایع گذشته و حال غوطهور بودم.
برای رهایی از اندیشههای آزاردهندهی ذهنم به خیالبافی پناه میبردم و برای هزارمینبار صورتهای دیگری از زندگی را که میتوانستم داشته باشم را تجسم میکردم، ولی در نهایت با حال استیصال میرسیدم به زمان حالی که درونش طلسم شدهام. انگار فصل یخزدهی زمستان زندگی ما، با تمام دردهایش خیال تمام شدن نداشت. هنوز هم هفتهها بعد از مرگ پدرم بر سر خاکش میرفتم تا باور کنم که او را تا ابد ندارم، مثل تمام چیزهای باارزشی که داشتم و یکییکی از دستشان دادم. راستی یادم افتاد شاهرخ حتی پدر واقعیام نبود! سالها پیش وقتی بچه بودم، مادرم بعد از فوت همسر اولش با اصرار و سماجت با او ازدواج کرد. عشقی بیمانند که از نوجوانی در وجودشان ریشه دواند تا بعد از سالها انتظار و دوری بالاخره به ثمر نشست.
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@