دانلود رمان گیسو عروس استاد نویسنده فاطمه رحمت زاده

قسمتی از رمان گیسو عروس استاد
از دریاچه بیرون اومدم و دوباره شروع کردم به دویدن.
هلیکوپتر زودتر از من رسیده بود و بابا داشت با مردی صحبت میکرد؛ جلو رفتم و سلامی گفتم که مرد با خنده به پدرم گفت:
– گیسو چه بزرگ شده.
رو به پدرم گفتم:
– بابا تو که منو تنها نمیزاری؟ قول دادی دیگه به هیچ ماموریتی نری.
بابا سری تکان داد:
– سر قولم هستم.
مرد: علی ما به کمک تو احتیاج داریم.
بابا: من نمیتونم گیسو رو تنها بزارم.
مرد کمی فکر کرد:
– آرسام و آرشام پیش گیسو میمونند؛ اونها دوتا از بهترین بادیگاردهای من هستن.
مرد که حسن نام داشت بالاخره تونست بابا رو راضی کنه، رمان وقتی بابا برای جمع کردن وسایلش رفت به حسن آقا گفتم:
– من پدرم رو سالم میخوام؛ اگه بلای سرش بیاد من از چشم شما میبینم.