دانلود رمان من خیالی نویسنده مائده حاجی حسینی

قسمتی از رمان من خیالی
با قدمهایی آهسته و شمردهشمرده به طرف لبهی پنجرهی اتاقش قدم برداشت؛ پرتوهای نازکی از نور خورشید روی فرش گلبهی رنگ که با کاغذ دیواریهای اتاق هم سِت بود؛ افتاده بود و یک روشنایی آرامشبخش و ملایم به فضا بخشیده بود.
اما چه فایده که سایا از این یکنواختی و روزهایی که اندک تفاوتی در فردا و امروزش مشاهده نمیشد بیزار بود!
دستش را دراز کرد و پنجرهی متوسط اتاق را کامل باز کرد؛ باد ملایمی موهای قهوهای رنگ و لختش که انتهای آنها کمی هم حالتدار بود را نوازش کرد؛ نفس عمیقی کشید؛ به کوچهی خلوت و ساکت همیشگی چشم دوخت.
طولی نکشید که چشمش به جلد فیروزهای رنگ کتابی که روی لبهی پنجره قرار داشت افتاد؛ لبخند کم رنگی کنج لبش نشست؛ دست به کار شد و به زحمت روی لبهی پنجره نشست و کتاب را لابهلای انگشتان کشیدهاش قرار داد.
پلکهایش را روی هم گذاشت و چشمانش را بست؛ چهرهای متمرکز به خود گرفت. چهرهاش طوری شده بود که هر کس او را از دور میدید فکر میکرد در حال کار کردن یوگا است!
بعد از چند ثانیه آهی کشید و با صدای دخترانه و لطیفش زمزمه کنان گفت:
– وای! فلور…تو نباید اون حرفها رو بهش میزدی. اون به تو وفادار بود؛ آ…آخه اون عاشق تو بود. چرا باهاش این کارو کردی؟
چشمانش را که حالا حس گرفته بودند باز کرد و جا جای اتاقش را از نظر گذراند.