دانلود رمان چیزی تا طلوع نمانده نویسنده کیمیا میرزایی

قسمتی از رمان چیزی تا طلوع نمانده
با حس سردردی طاقتفرسا و عذابدهنده چشمانم را باز کرده و نوکانگشتانم را برای کاهش دردم، روی پیشانی داغ و تبکردهام فشار میدهم. دیشب حتی ثانیهای چشم روی هم نگذاشتم و همین هم دلیلی ست بر سردردهای متعدد و کشندهام.
حتی نتوانستم پاهایم را حرکت داده و از اتاقکار به اتاقخوابم بروم.با صورتی مچالهشده از درد، دستم را دراز میکنم و موبایلم را از روی میز برمیدارم. دیروز به خودم قول داده بودم دیگر بهش زنگ نزنم؛ اما گویی رفاقت چندین و چند سالهمان آنقدر در دلم ریشه دوانده که این دعواها و بحثهای کوچک نتواند من را از بودن با او محروم سازد.
مشکل از من است که با این شکهای بیموردم دل رفیقم را میشکنم. شمارهاش را از حفظ میگیرم و موبایل را مقابل گوشم قرار میدهم. یک بوق… دو بوق… به سومین بوق نمیرسد که صدایش در گوشم میپیچد. لبخند میزنم. او هم دلتنگ بوده!
– سلام.
جواب سلامش را نمیدهم و بدون اینکه ذرهای از غرورم بکاهم، با لحنی دستوری میگویم:
– زود باش بیا پیشم فربد. حالم خوب نیست.
منتظر جوابش نمیمانم و تماس را قطع میکنم. میدانم که تا پنج دقیقۀ دیگر خودش را به خانهام میرساند.