نوشته های عاشقانه

رمان های یهدا رضایی,

ارسال های انجمن

عنوان پاسخ بازدید توسط
کانال پول داغ بورس | فیلتر پول داغ 0 1152 mohammad
فیلتر کد به کد حقیقی به حقوقی | خروج پول حقیقی 0 259 mohammad
فیلتر کد به کد حقوقی به حقیقی | ورود پول حقیقی 0 176 mohammad
فیلتر سرانه خرید حقیقی دو برابر سرانه فروش حقیقی 0 263 mohammad
فیلتر اردر ترس در بورس 0 169 mohammad
فیلتر اردر حمایتی در بورس 0 191 mohammad

رمان کوتاه مشهور

  • 0:17
  • 147  بازدید

دانلود رمان کوتاه مشهور نویسنده یهدا رضایی (یگانه)

دانلود رمان کوتاه مشهور نویسنده یهدا رضایی (یگانه)

قسمتی از رمان کوتاه مشهور

باس نفرت‌انگیز را با روپوش تیره‌ی خودم تعویض کردم و به جانب سیما بازگشتم. به محض جا گرفتن در فضای امن اتومبیل سیگاری آتش زدم و عمیق پک گرفتم.
سیما نگاهی شماتت‌بار حواله‌ام کرد و با دلخوری به سخن آمد:
– کِی می‌خوای سر عقل بیای ساقی؟ زندگی تو زیر ذره‌بینه، این رو درک می‌کنی دختر؟
اهمیتی نداشت؟ داشت. زمانی که تمامم را باخته بودم و شغلم نوید زیستن می‌بخشید.
سیگار را از پنجره‌ی دودی و نیمه‌باز اتومبیل به بیرون پرت کردم و خیره‌ی روبه‌رو شدم. رمان عاشقانه اگر به چنین ذلتی تن داده بودم برای فراموش کردن گذشته‌ام بود. گذشته‌ای که آرامشم را در کمال بی‌رحمی می‌بلعید.

رمان کوتاه انتظار

  • 13:58
  • 88  بازدید

دانلود رمان کوتاه انتظار نویسنده یهدا رضایی (یگانه)

دانلود رمان کوتاه انتظار نویسنده یهدا رضایی (یگانه)

قسمتی از رمان کوتاه انتظار

تا جاگیری ماه در دل آسمان شب خیره‌ی محوطه شدم و لحظات رنج‌آور گذشته را در ذهن مرور کردم اما هیچ راه فراری نبود جز سوختن و ساختن!
به ناچار برخاستم. رامین داخل اتاق برابر آینه ایستاده بود و موهای لخت سیاهش را شانه‌ می‌زد، وسواسش بر ظاهر سبب می‌شد بیشتر اوقات روزش را صرف رسیدگی به تیپش کند؛ عادتی که او فاقد آن بود. در عین آراستگی نوعی سادگی میان ظاهرش پدیدار بود که هربار دلم را به هول و ولا می‌انداخت.
– آبروم رو نبری نگار، یک جوری باشی که وقتی کنارم می‌ایستی مثل شاهزاده و گدا نباشیم دختر.
ادکلن گران‌ قیمت و مارکش را از میز درآور به دست گرفت و با ملایمت به گردن و مچ دستش پاشید. لباس‌هایم را از کمد بیرون کشیدم و بی‌توجه به حضور رامین بر تن پوشاندم.
همسرم بود و این حماقت دیوانه ‌کننده را پذیرفته بودم. نمی‌توانستم لجاجت کنم در حالی که انتخاب خودم بود.
هنوز پالتوی چرم قهوه‌اییم را بر ژاکت کرمم نپوشیده بودم که رامین در کنارم قد کشید.
– خوبه بهت گفتم درست و حسابی لباس بپوش نگار، چرا می‌خوای رو اعصاب من یورتمه بری؟ با کی می‌خوای بجنگی؟ آدم باش.
تن لرزان و سستم را به پیش هل داد و خودش پشت سرم ایستاد، نگاهش بر لباس‌های کمدم گردش کرد. بارانی خوش دوخت سرخابیم را به دستم داد.