– نمیخوام ولم کنید، من راضی نیستم. – تو غلط کردی مگه دست توعه؟ هر چی ما گفتیم میگی چشم. باز صدای هقهق گریههایم خانه را از جا برداشت. رمان غمگین به مادرم پشت کردم و به داخل حیاط کوچک خانهمان رفتم.
نور نارنجی تمام آسمان را گرفته بود؛ چشمانم را بستم و نسیم ملایمی صورتم را نوازش کرد. صورتم هنوز از اشک خیس بود و وزش نسیم جایشان را خنک میکرد، حس خوبی بود. کاش مثل همین نسیم آزاد و رها بودم! اصلاً کاش پسر بودم و مثل آنها حق انتخاب داشتم.
صدای سرفهی مرد همسایه را شنیدم به داخل حیاط آمد و سیگارش را روشن کرد. اسمش عبدالله بود. صورت کشیده و سیاه رنگ با ریشهای کوتاه بلند و نامرتب داشت. یک نگاهی به من انداخت و در خانه را باز کرد و پایش را در جاده گذاشت. آخه خانه ما لب جاده بود و حیاط خانهمان به جز خانه خودمان با دو خانه دیگر مشترک بود. روستامان هم مانند خانهمان کوچک و ساده بود. شغل اکثر مردها هم کشاورزی بود. جلوتر که برویم بیشتر برایتان از روستا و بقیه چیزها میگویم. – سمیه بیا داخل دختر.
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@