رفتارش درست مثل یه امپراتور مستبد و کاریزماتیک میموند که در حضورش احساس ضعف میکردی! همون امپراتوری که اگه اراده میکرد میتونست مارو به خاک سیاه بنشونه چرا که تمام سرمایه بابا دستش بود چون سه ماه پیش وقتی با شنیدن اینکه اولین خواستگار برای من سرو کلش پیدا شده زودترازموعد از کانادا برگشت. بابا در مرز ورشکستگی بود و کارن شرکتی که داشت میرفت تا ورشکست بشه رو با هوش و نبوغ زیادش تونسته بود نجات بده و حالا شده بود مدیر شرکت بابا و بابای ساده منم حتی هیچ مدرکی نداشت چون بهش وکالت تام داده بود !تمام این سالها منو مجبور میکردن پای تلفن بشینم و با کارن حرف بزنم و من لجبازانه سکوت میکردم و فقط کافی بود تا با اون لحن مستبد و زورگوش اسمم رو با تحکم صدا کنه تا از ترسش دهان باز کنم و به حرف بیام! کارن برای من توفیق اجباری بود و روزی که به ایران برگشت برای من روز عزا بود و برای اینکه منو با خودشون به فرودگاه نبرن توی انباری خونه قایم شده بودم در حالی که از ترس موش و سوسک داشتم سکته میکردم،
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@