دستانش برای بافتنی خیلی سریع شده بود. بدون توجه به حرکتاتش سیخ را از حلقههای کاموا عبور میداد. ابرها گاهی از جلوی خورشید میگذشتند و بر دشت سرسبزسایه میانداختند. رها همانطور که به دشت نگاه میکرد. بافتنی هم میکرد. خانهی پدربزرگش از دور نمایان بود. با لذت غرق این دشت زیبایی شده بود که هر چند هفته یکبار آن را میدید. با خودش فکر کرد که… -بهتره تعطیلات تابستون بیام اینجا… البته اگه بزارن… با صدای شلیک با ترس بلند شد… قلبش به تپش افتاد… از بالای تپهی سرسبز به پایین نگاه کرد… -صدای تفنگ بود… وای خدا… با شیههی اسب به خودش آمد و به لابه لای درختان نگاه میکرد. هر لحظه آمادهی فرار بود.
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@