حقوق ماهانهام رو گرفته و با ذوقی وصف ناپذیر مشغول شمردنش شدم. – صحرا جان میخوای از فردا شیفتت رو کمتر کنی؟ تمام ذوقم در لحظه فروکش کرد. ترس در چشمانم دوید و نگاه دودو زدهم رو از مقنعهش به صورتش سوق دادم. – من کاری کردم که میخواین اخراجم کنین؟ نگاه مهربانش رو به صورت رنگ پریدهم دوخت و با لحن مادرانهای که رنگش برام ناآشنا بود، گفت: – نه عزیزم! درست نیست دختر مجرد و خوشگلی مثل تو تا این وقت شب کار کنه. نفس آسودهم رو رها کردم و رمان عاشقانه با لبخند نصفه نیمهای گفتم: – شما که بیشتر از هرکسی میدونی من چقدر به این کار نیاز دارم! دخل شب بیشتر از صبحه. نگاهش رو پایین انداخت و مشغول بررسی حساب و کتاب شد: – به من مربوط نیست گلم! این فقط یه نظر بود. حالا هم زودتر برو خونه دیر وقته.
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@