نوشته های عاشقانه

دانلود رایگان رمان,دانلود رمان عاشقانه بدون سانسور,دانلود رمان ترسناک,دانلود رمان,

ارسال های انجمن

عنوان پاسخ بازدید توسط
کانال پول داغ بورس | فیلتر پول داغ 0 2280 mohammad
فیلتر کد به کد حقیقی به حقوقی | خروج پول حقیقی 0 496 mohammad
فیلتر کد به کد حقوقی به حقیقی | ورود پول حقیقی 0 384 mohammad
فیلتر سرانه خرید حقیقی دو برابر سرانه فروش حقیقی 0 469 mohammad
فیلتر اردر ترس در بورس 0 327 mohammad
فیلتر اردر حمایتی در بورس 0 389 mohammad

دانلود رمان آه

  • 15:08
  • 665  بازدید

دانلود رمان آه نویسنده راحاّنا ( حنانه.س )

دانلود رمان آه

قسمتی از رمان آه

نفرت از هر بود و نبود، شاخه به شاخه در وجودم ریشه دوانده و این حس در تمامِ من پراکنده می‌شود.
مقابل آینه ایستاده و نم صورتم را با آستین لباس پاک می‌کنم.
میل عجیبی به پایین آوردن اجزای صورت آینه دارم اما افسوس که صدای شکستن آن هم نیک‌بختی خفته‌ام را بیدار نمی‌کند. بیدار نمی‌کند… جانِ رفته مرا بیدار نمی‌کند.
مثل کوهی از برف زیر آفتاب سوزانِ نبودش درحال از بین رفتنم. اگر به جای او بودم، موکداً عذابم کمتر بود.
نگاهم نگاه قاب عکسش را می‌بوسد. چه کسی گمان می‌کرد این عکس از خود او وفادارتر باشد؟
تنم می‌لرزد. هنوز باور نمی‌کنم رفته باشد.
جنون گریبان‌گیرم می‌شود. گوشی را با تمام قوا به سمت قاب عکس بالای تخت پرت می‌کنم… به هیچ‌کدام نیازی ندارم. وقتی که قرار نباشد خبری از او به گوشم برسد، تلفن را چه نیاز؟ یک عکس بی‌تنفس را چه نیاز؟ اصلاً زندگی را چه نیاز؟!
پرت می‌کنم و قاب عکس می‌شکند. من می‌شکنم. آینده خیال اندیشم می‌شکند. دل… دل می‌شکند!
تنگدل و حزین‌تر از هروقت کنج اتاق کز می‌کنم.
قلبم تیره می‌شود از این‌همه فلاکتی که بر تقدیرمان چیره شده است. به جان اویم، نمی‌توانم! کالبدم برای تحمل چنین رنجی عجیب کوچک است.

دانلود رمان کابوس رویایی

  • 16:57
  • 180  بازدید

دانلود رمان کابوس رویایی + فاطمه خاوریان

دانلود رمان کابوس رویایی + فاطمه خاوریان

خلاصه رمان کابوس رویایی

دختري به اسم نازیلا ، دختري آرام ، ساده و مهربان درگیر یک عشق یک طرفه و سامیار پسري
از جنس غرور و بدبینی ، پر از زخم و کینه .
سامیار براي رسیدن به اهدافش مجبور به اطاعت از پدرش و قبول کردن شرط ازدواج از طرف وي
می شود و بر اثر اتفاقی با خانواده ي نازیلا رو به رو می شوند این آشنایی باعث انجام آن شرط می
شود.نازیلا حس می کند به این عشق رسیده در صورتی که خبر از اهداف شوم عشقش ندارد ...رویاي
بودن و داشتن سامیار تبدیل به کابوس وحشتناك می شود ولی همه چیز به همین سادگی که سامیارفکر
می کند نیست ،چون در همیشه روي یک پاشنه نمی چرخد!

رمان خواندن این رمان جرم است

  • 15:25
  • 485  بازدید

دانلود رمان خواندن این رمان جرم است اثر آیدا قلی فر

دانلود رمان خواندن این رمان جرم است اثر آیدا قلی فر

خلاصه رمان خواندن این رمان جرم است

پیاده شدم، رفتم حیاط مدرسه از همین جا می تونستم صدای فروغ رو که داره میخونه و توی کلاس مجلس بزم به راه انداخته رو بشنوم، این نشون میداد که خانوم نوایی هنوز به کلاس نیومده . چشمام خورد به سیل عظیمی از برگهای خشک شده پاییزی ،وقتیم که باد می وزیده از رو شاخه می افتادن زمین… وسوسه ای افتاد به جونم که برم رو شونه قدم بزنم ، آروم آروم روی برگها پا میزدم و احساس می کردم برام آمپول آرام بخش تزیق میکنن، به خودم آومدم و دیدم که اوه دیر شده

دویدم طرف کلاس ، بدون در زدن پریدم توی کلاس دیدم خانوم نوائی با اون هیکل گنده که به زور روی صندلی خودش رو جا داده و یک ابروشم بالا داده و من رو آنالیز میکنه… _خانم نوایی: خوش اومدی دکتر چرا تشریف آوردید ؟میموندی خونه یکی نبود بهش بگه نه که همیشه خودت سروقت میایی، برعکس افکارم توی خودم خزیدم لبم رو دادم توی دهنم و آروم گفتم :

اجازه هس بشینم؟ تا حالا از کسی معذرتخواهی نکردم . سرش رو تکون داد و گفت بفرما ولی بار آخرت باشه ، رفتم نشستم پیش فروغ یکی زد پس گردنم و گفت _فروغ:خوب موش شدی آروم و پچ پچ وار گفتم _:فروغ حوصله ندارم مآ…خانم نوایی شروع کرد به درس دادن…. و من هم در عالم دیگه ای صید می کردم ، فکر امشب که چه جوری با ماهان روبرو خواهم شد ، خودم رو تویه لباس هایی که در کمد داشتم تصور می کردم… و آخرسر تصمیم گرفتم یک پیرهن سفید صدفی که یقه اشم والان داشت و تا زیر سینه بود ، با یک شلوار پارچه به رنگ صورتی کم رنگ و کمربند سفید موهای اتو کشیده

در عالم خودم بودم که احساس کردم چیز تیزی داره بازوم رو سوراخ میکنه آروم آخی گفتم و برگشتم سمت فروغ و گفتم :id iot به انگلیسی یعنی خیلی بیشعوری فروغ هم آروم لبخند زد ، که انگار با این نبودم زنگ خانم لطیفی معلم ریاضی رسید…. امتحان رو دادم و رفتم بیرون در کل خوب بود ۹۹یا ۹۱میشدم بالاخره خلاص شدم و زنگ آخر شد. رفتم بیرون هنوز جمشید نرسیده بود تکیه دادم به دیوار سرم پایین بود و زیر لب شعرمولانا را زمزمه میکردم:

رمان ارباب جدایی

  • 15:13
  • 293  بازدید

دانلود رمان ارباب جدایی اثر آریانا

دانلود رمان ارباب جدایی اثر آریانا

خلاصه رمان ارباب جدایی

سفره رو گذاشتم همه چیو چیدم مادرم شامو اورد و کنار هم میل کردیم بعد از کمی دورهم نشستن رفتیم بخوابیم زیرا صبح میرفتیم سر کار رفتم اتاقم و چامو پهن کردم و با رویای اون سعی کردم از یه خانواده متوسط بودیم اون زیباترین پسر اینجا بود منم همه میگفتن خیلی خوشگلم خیلی خوب بود و منتظر من مونده بود تا جواب بله رو بهش بدم ما از اول باهم بزرگ شدیم همبازی بچگی های هم بودیم و دیگه کم کم وقتی بزرگ شدیم دوست شدیم شاید چند سال همو دوست داریم و منتظریم روزش برسه و مال هم بشیم

دخترای اینجا زود شوهر میکردن منم پدرم تاحالا حرفش نزده بود که بگم بیاد خواستگاری و خودم میخواستم دیر ازدواج کنم خیلی دوستش داشتم در حدی که جونمو براش میدادم و واقعا دروغ نمیگفتم من بدون اون نمیتونستم دووم بیارم میدونستم که اونم برای من اینطوری هست و واقعا مثل شیرین و فرهاد دوم شده بودیم به حرف خودم خندیدم و بعد خوابیدم صبح زود بیدار شدم و صبحانه گذاشتم همه دور هم خوردیم و بعد از جمع کردن بلند شدیم لباس کار پوشیدیم یه پانتول( شلوار کردی ) پوشیدم و رفتیم سر مزرعه

در راه از بقیه سلام کردم و بیل برداشتم شروع کردم به شخم زدن تا ظهر بی وقفه کار کردیم عرق از سر و روم میبارید وقت ناهار شده بود به طرف درختا و بوته هایی که مرز مزرعه ما و اران اینا بود رفتم خواستم سفره بزارم بگم بقیه هم بیان ناهار بخوریم که یهو یه چیزی از پشت درخت بیرون اومد و ترسیدم جیغی کشیدم وقتی ارانو دیدم دستمو رو دهنم گذاشتم جیغ نکشم و بعد رو قلبم گذاشتم خشمگین نگاش کردم که بلند میخندید دوز برمو نگاه کردم کسی نبود

اینجا چیکار میکنی – خب تو مزرعه کار میکنم دیگه – زهر ترک شدم بیشعور – فدات بشم من باز کمی سرخ شدمو گفتم – باشه دیگه برو یکی میبینه – خب ببینه میگم منم اومدم ناهار بخورم چیکار به تو دارم و بعد قابلمه اشو بالا اورد لبخندی بهش زدم همیشه یه جواب حاضر داشت انگار صدام میزدند برگشتم عقبمو نگاه کردم مادرم و پدرم داشتن به این طرف می اومدن برگشتم سمت اران دیدم نیستش شونه ای بالا انداختم و سفره رو گذاشتم دلمه رو هم گذاشتم و دور هم شروع کردیم به خوردن

رمان سایه روشن

  • 14:56
  • 441  بازدید

دانلود رمان سایه روشن از فاطمه خاوریان

دانلود رمان سایه روشن از فاطمه خاوریان

دانلود رمان سایه روشن اثر فاطمه خاوریان به صورت pdf

خلاصه رمان سایه روشن

از تمام دنیا تنها وابسته ی مادرم بود … حتی تا سن بیست و دو سالگی… رفتنش مثل شوک بود… از بابا بریده بود… مشکوک بود… تفاهم نبود… از من هم دل کند. … من ماندم و پدری که زن جوانش را به دخترش داد و وقتی زنش نخواست با من زندگی کند به جای بیرون از زندگیش مرا بیرون کرد… برای راحت کردن وجدانش هم یک آپارتمان کوچک برایم خرید… گفت. آذر نمی تواند با من زیر یک سقف باشد گفت خرجی ام را می دهد… سر میزند

اول هر روز سر می زد… بعد از دو روز یک بار… بعد از یک هفته یک بار… و بعد … و امان از بعدش… روز به روز بیشتر شکستم… بیشتر مردم… بیشتر روحم مرد… بیشتر تنهایی نابودم کرد…امیر مهربان با اشاره روی صورتم می کشد: – من بهت حق میدم تارا جان فقط میگم خودت و اذیت نکن چون در حال حاضر نه گذشته بر می گرده نه چیزی تغییر می کند. الانم که از زندگیت راضی ای نیستی ؟ راضی ؟ راضی کم است امیر جان… راضی خیلی کم است امیر حسین جان… این زندگی از سر من هم زیاد است

فقط می ترسم… فقط نای از دست دادن ندارم…فقط بی تو زندگی خانواده مرگی است… فقط همین بی بی آینده مرا تباه کردند… فقط… – تارا؟ لبخند می زنم: – من عاشق تو و زندگیمم! تقه ای به در می خورد و آرش با لیوان اب قند وارد می شود: – اینی مثل نامزدا می مونید هنوز ایششش ! میخندیم… امیر حسین آب قند را به دستم میدهم مادر جون وارد اتاق میشود: – بهتری تارا جان ؟ خوبم اگر قول بدهی پسرت تا ته دنیا مرا رها نمیکند

خوبم اگر همیشه تارا جان بمانم… خوبم اگر امیر حسین همیشه همین قدر مهربان باشد. .. – بهترم ممنون ببخشید میزبان خوبی نبودم امروز . – این حرفا چیه مادر مهمون سر زده پذیرایی نداره دیگه . امیر خیره فقط نگاهم می کند… از آن نگاه ها که می گوید دوستت دارم تارا… بد نباش تارا .. بدی حالت حالم را می گیرد تارا… گفته بود خودم مادرت میشوم پدرت میشوم.. خودم جای همه نیستم. هایت را میگیرم فقط تو بخند عزیزم …! خریدها را داخل عقب می گردانم و پشت فرمان می نشینم

رمان اشک خورشید

  • 14:37
  • 197  بازدید

دانلود رمان اشک خورشید از پانیذ میردار

دانلود رمان اشک خورشید از پانیذ میردار

دانلود رایگان رمان اشک خورشید اثر پانیذ میردار

خلاصه رمان اشک خورشید

صبح بيدار شدم اولين چيزي كه يادم اومد نبرد تن به تن سختم و ديدن دوباره اون پسر بود … سمت كمد لباسام رفتم نميخواستم لباسهاي تکراري بپوشم من به لباس تک ميخواستم اخه امروز يک روز خاص بود برام ميخواستم لباسهاي ديگه ام رو امتحان کنم. ….در کمد رو باز کردم بعد از کمي گشتن لباسي رو ديدم که لبخند به لبم اورد لباس ابي بود و دکلته روي قسمت بالاتنه اش کلا نگين هاي رنگي رنگي بود و هرچي پايين تر ميومد نگين ها به صورت ابشاري و خط خط پخش مي شد. میشدند

قسمت پشت لباس هم کمي بلند تر از قسمت جلو بود….تل رنگارنگم هم باهاش ​​ست بود موهام رو شل و ول بافتم و تل رو روش گذاشتم عميقي کشيدم و دوباره ترس واردم شد از اينکه تو اين سن بميرم ميترسيدم چون در موقعيت. نبردفره هیچ کسى اجازه ندارد تصميم بگيرد با خودشون يا ميکشن يا فقط ميترسونند گزينه دوم اکثر اوقات قبل از اين ميترسونه و اينکه ميترسونه و منم از همين مرگ از مرگي پر از درد ميترسيدم اينکه من جيغ بزنم و اون لذت ببره.

منم از همين ميترسيدم در صدا خورد اب دهنم رو قورت دادم و عصبي با ناخونام بازي کردم -موقع نبرده ملکه منتظر شماست سري تکون دادم و سمت تالار مبارزه رفتم…و به طرف جايگاه ملکه تعظيمي کردم و گفتم: -کاري داشتين؟؟ -ايسا من مطمئنم افسانه رو دوباره تکرار ميشه… من خوابش رو ديدم ولي بازم اميد دارم که نشه اين نبردت فقط تن به تن نبرد ذهنت هم هست نبايد بترسي فقط خودت رو نباز ميتونستم قسم بخورم يک کلمه از حرفاش رو نفهميدم فقط سرم. رو تکون دادم یعنی چی میخواد؟؟

این جمله مرتبتو ذهنم تکرار میشد”اين نبردت فقط تن به تن نيست ن ذهنبردت هم هست”يعني چ دست ملکه به طرفم اومد و شنلي به رنگ لباس رو بهم داد بعد از پوشيدنش شنيدن صداي رعد برق با بازگشتي من و شکستن گردنم و جيغم يکي شد….وقتي برگشتم يه ابر سياه رو ديدم يه ابر خيلي بزرگ که مردم روش هستن اين ورود شيطان هارو اعلام ميکرد

دانلود رمان بر من بتاب

  • 15:23
  • 1122  بازدید

دنلود رمان بر من بتاب از هانیه وطن خواه

دنلود رمان بر من بتاب از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان بر من بتاب

***

با یک ساقه طلایی صبح خود را آغاز کردم و صلواتی بلند بالا به روح پرفتوت آقای بزرگی فرستادم که مرا اینطور از خواب زندگی می انداخت. نتیجه من چیزی نبود که با دوساعت خوابیدن درست درمان شود. بی شک باید در دفتر خودم را به چند لیوان چای می بستم تا کمی نمای چشم هایم التیام پیدا کند. کیف لپ تاپ آقای بزرگی را به دیوار کنار درب تکیه دادم و روی پله های ایوان نشستم و بستن بند کفش های اسپرتم شدم. نگاهم را گرد حیاط چرخاندم

آفتاب روی شیشه های رنگی که می گفت همگیشان کثیف بود، جلوه خاصی نداشت. خیلی دوست داشتم، در یکی از روزهای تعطیلم به این خانه برسم، اما آنقدر در رگ پی تنم جاری بود که فقط شریک روزهای فراغتم می شد. از جا که برخواستم و کیف لپ تاپ را به دست گرفتم، نگاهم به چند متر آن طرف دیگر افتاد. کفش اسپرت اسکچرز مردانه ای بی نظمی درب اتاق پنج دری قرار گرفته بود و می شد گفت این وجود، باعث تعجب بی حدم شد.

در این سه ماهی که در این خانه ساکن بودند، حضور کفش مردانه برابر اتاق پنج دری که حق ورود به آن را نداشت، به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسید. بی خیال از پله ها پایین رفتم و اسکرین گوشی ام را چک کردم تا زمانم برای رسیدن به ایستگاه های اتوبوس را تخمین بزنم. ده دقیقه پیاده روی تا ایستگاه اتوبوس ، کار هر روزم بود. از کوچه پس کوچه های کاهگلی که گذشتم و پا به خیابان اصلی گذاشتم، موفق شدم حسنا را که با پرپر زدن وسط خیابان برایم دست تکان می داد تا بروم کنار روی صندلی ایستگاه بنشینم رویت کنم.

در این شهرستان به مراتب خیلی کوچک، حضور یک باره من چیزی عجیبی بود. آن هم با آن شرایط سوت و کور. حسنا هم ک قربانش روم، اصلا مراعات در برنامه اش نبود. کنارش که نشستم و چشم غره ام را حرامش کردم ، گفت : صبحت بخیر بداخلاق. – صبح تو هم بخیر خل وضع…آبرو برام نمیذاریاااا. – بده همه سعیم اینه روحیت خوب بشه؟

بی توجه به مقنعه ای که حس می کردم در سرم کج شده است را درست کردم و برای پیرمردی که خواستم سمت دیگرم بنشیند، تنم را کنار کشیدم. بون نان تازه نانوایی آن سمت خیابان دلم را مالش می داد، اما پا روی دلم گذاشتم و رو به حسنایی که معلوم بود چشم مادرش را دور دیده و خط چشمش را پررنگ تر کشیده و به قیافه اش صفا داده، گفتم: منوقدر این مدیون محبتات. نکن دختر. خندید و شال نازک لیمویی رنگی که روی ریختش انداخته بود را سعی کرد با کمی جلو کشیدن، از خطر نجات نجات دهد. – مهربونم دیگه…نمی تونم …

دانلود رمان بن بست مهربانی

  • 13:25
  • 297  بازدید

دانلود رمان بن بست مهربانی از شکوفه شهبان

دانلود رمان بن بست مهربانی از شکوفه شهبان

دانلود رمان بن بست مهربانی اثر شکوفه شهبان با

لینک مستقیم دانلود و فرمت pdf

خلاصه رمان بن بست مهربانی

با نزدیک شدن صدای آژیر آمبولانس، دخترجوان به سرافتاده بر زمینی که دورش را دایره ای خونین که هرلحظه شعاعش بزرگ و بزرگ تر می شود، می شود، را ببیند! آرمیتا با دیدن چهره غرق در خون مردجوان، آخرین توانش را از دست داد و بر زمین افتاد…. جمعه نزدیک ظهر بود، آرمین غرغرکنان به آشپزخانه آمد و یکی از صندلی ها رو عقب کشید و رو به روی شهناز که مشغول پاک کردن بود. سبزی خوردن بود، نشست

مادر من شیخ اجل سعدی علیه الرحمه فرموده «یا مکن با پیلبانان دوستی،یا بنا کن خانه ای در خورد پیل» من دیگه بیشتر از این نمیتونم این شازده پسرتو تحمل کنم. شهناز بی اختیار لب هایش کش آمد. پسر دستش را زیر شانه گذاشت و به او زل زد. – می خندم؟ شهناز چاقو را که با آن تربچه نقلی ها را سر می برید کنار گذاشت و به چهره ی شوخ پسر نوزده ساله نگاهی انداخت و بلند خندید.

آخه این شعری که خوندی الان چه ربطی به موضوع داره؟ جریانش چیه؟ آرمین چشم باریک کرد. -خودت چی فکر می کنی؟ شهناز چاقو را به سوی او گرفت. -فکر می کنم دوباره زده به سرت آرمین دستی به ته ریش بورش کشید و نچ نچ کرد. – همینه دیگه مادر آدم که معلم باشه بدبختی آدم یکی دوتا نیست که حالا هر چی می گیم، شما یه ایراد ازما بگیر. منظور سعدی از گفتن این شعر این بود که وقتی شما می خوای سه تا بچه به دنیا بیاری باید سه تا اتاق براش در نظر بگیری. شهناز دسته ریحان را برداشت

واه واه واه چه پرمدعا! والا ماها شیش تا خواهر برادر بودیم با پدرمادر خدابیامرز مون می شدیم هشت نفر همه مون تو دوتا اتاق دوازدهم خوش و خرم زندگی می کردیم. – خوش به حالتون. تو زبون مبارک خودت داری میگی قدیم. اصلا همون دوتا بچه بس بود دیگه سه تا چرا اوردین؟ آرمیتا وارد آشپزخانه شد. و لیوانی چای برای خودش ریخت و خنده کنان گفت: -آها، همینه دیگه توی ته تغاری اضافه هستی. آرمین لیوان او را برداشت و درونش ریخت و جرعه ای نوشید. -نخیر توی ورپریده اضافه بودی

دانلود رمان نپنته

  • 10:40
  • 410  بازدید

دانلود رمان نپنته از مطهره نقی زاده

دانلود رمان نپنته از مطهره نقی زاده

دانلود رمان نپنته اثر مطهره نقی زاده با فرمت pdf و لینک مستقیم دانلود

خلاصه رمان نپنته

خدایا من بگم غلط کردم خوبه اصلا بزار کل امروز رو برات تعریف کنم یه غذایی دادی ما خوردیم کوفت هم باشه خوبه به قران. خلاصه که کل جریان رو به مامان خانم گل منهای اون قسمت مرتیکه الاغ تعریف کردم و اونم بالاخره کوفت که نه ولی اون ماکارونی خوشمزش رو خوردم. ماه بهمن هم تموم شد و ما تقریبا تموم کتابا رو انجام دادیم و به درخواست مدیر مدرسه دیگه نباید میرفتیم مدرسه تا بتونیم خودمون رو برای غول مرحله اخر یعنی کنکور آماده کنیم.

با اینکه زیاد اهل درس نبودم ولی واقعا وقتی توی این مرحله قرار میگیری احساس ترس و عقب موندن نسبت به بقیه باعث میشه به درس هم فکر کنی. ولی به خودم تا نیمه ماه اسفند استراحت دادم و از خودم قول گرفتم که از 15 اسفند مثل بچه آدم بشینم درس بخونم. هر چند که مادر جان کم کاری کرد و تا خود 15 اسفند بابت خونه تکونی از من کار کشید. +مامان زود باش دیگه من باید برگردم درس بخونماااا -باشه بابا حالا اینکه خیلی هم درس میخونی

مامااااان؟ … چرا داد میزنی دیونه … خلاصه که بعد از کلی بحث راه افتادیم خداروشکراره قشنگم تو راه اصلا اذیت نکردم و مامان و مامان بزرگش رو سالم و سلامت به مقصد رسوند. هر چند که هفته پیش بابت دوتا لاستیک جلویش نصف پولی که مامان به حسابم ریخته بود رو دادم و هنوز جاش میسوزه. به مقصدی که رسیدیم مامان مثل همیشه جلوتر از من راه افتاد من باید یه جای خیلی خوب رو برای شراره پیدا کنم که تا وقتی برمیگردیم آفتاب سوخته نشه

ماشین رو پارک میکنم و از ماشین میام بیرون که یه لحظه چشمم میفته به ماشین کناری و میبینم که بعله موقعیت تقسیم شانس من قسمت ته صف که هیچی اصلا نبووودم. لعنتی این جا چیکار همون ماشینی که نورش داشت کورم میکرد.خدایا کسی داخلش نباشه وگرنه برا بار دوم آبروم میره… آروم آروم نزدیک شدم تا از سمت شیشه عقبی داخل ماشین رو نگاه کنم و ببینم بله خداروشکرکسی توی ماشین نیست عقب عقب. کردم و دعا کردم که موقع برگشت این نره غول از این جا برداشته بشه اخه سفید هم شد رنگ ماشین باید مثل شراره من خوش رنگ باشه مشکییی.

دانلود رمان اژین

  • 13:24
  • 337  بازدید

دانلود رمان اژین از معصومه نوروزی

دانلود رمان اژین از معصومه نوروزی

دانلود رمان اژین اثر معصومه نوروزی با لینک مستقیم

دانلود و فرمت pdf

خلاصه رمان اژین

چند دقیقه بعد، مردی که قد متوسطی داشت و موهاش سفید شده بود،

با دو مرد دیگر، بعد از زدن تقه ای به در وارد اتاق شدن،

در مورد مرد رو به رویم که اتوی شلوارش هندوانه قاچ میکرد، چیزی نمیدونستم؛

ولی سپهر کاملا اون رو میشناخت و معتقد بود که شانس بهمون رو کرده؛ چون یارو صاحب شرکت نرم افزار بود

و از دار دنیا هم یه دختر داشت که همیشه براش دنبال بهترینها بود

چون پدر سپهر هم یکی از این کله گنده ها بود، توی یکی از جشنها همین مرد که فامیلیش

احمدیه گفته بود که دنبال یه پسر خوشتیپ و اهل زندگی برای دخترش میگرده.

از این نگاه هایی که از لحظه ورودش به من میانداخت، هیچ خوشم نمیاومد

و با اخمهای درهم نگاهش میکردم؛ ولی مجبور بودم بلند بشم و برای رسم ادب باهاش دست بدم.

بعد از خوش آمدگویی، رو به رویم روی مبل نشست و باز هم نگاه خاصش روی من بود.

سپهر وقتی اخم های درهم رفته ام رو دید،

با دست پاچگی کاغذ قرارداد رو مقابل مرد، روی میز گذاشت و با لبخند رو به مرد گفت:

برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنین