جلوی آینه قدی ایستادم و به انعکاس چشمهام تو آینه زل زدم؛ بعد از چند لحظه با انزجار رو از آینه گرفتم و به میز آرایش مشکی رنگی که کنار آینه قدی بود، تکیه دادم و پوزخندی ناخونده مهمون لبهام شد. با صدای بلند رهام که صدام میکرد تکیهام رو از میز آرایش گرفتم و از اتاق بیرون اومدم، در چوبی اتاق رو بستم و از راهرویی که پر از تابلوهای معرق کاری که هنر دست بابا بود عبور کردم و وارد پذیرایی شدم، رو به رهام گفتم: من حاضرم. رهام همون جور که کت زمستونیش رو میپوشید از جاش بلند شد رمان عاشقانه و بیحرف سمت در ورودی رفت و بعد از پوشیدن کفشهاش از خونه خارج شد. پشت سرش رفتم و در حالی که زیپ نیمبوتم رو میبستم گفتم: دیرت نشه یه وقت؟ اگه دیر میشه با تاکسی میرم. با قدمهای بلندی سمت ماشین رفت و در حالی که سوار میشد گفت: نگران نباش دیرم نمیشه. شونهای بالا انداختم و سوار زانتیا مشکی رنگ رهام شدم. با خروج از حیاط با سرعت به سمت خیابون ولیعصر رفت؛ بعد از تقریبا یک ربع معطلی تو ترافیک به دانشگاه رسیدیم و رهام ایستاد، بعد پیاده شدنم با تک بوقی از جلوی چشمهام محو شد. خیره به مسیری که رفت، آروم لب زدم: آخر با این وضع رانندگی یه بلایی سرت میاد! روی پاشنه پا چرخیدم و به سر در دانشگاه چشم دوختم.
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@