دانلود رمان افسانه ی وادی سلاطین نویسنده الهام سواری

قسمتی از رمان افسانه ی وادی سلاطین
پسر لبخند بر لبان خشک و ترک خوردهاش مینشیند و آب دهانش را قورت میدهد. پادشاه به همراه پسر به خانهی آنها میرود، درب خانه باز است پادشاه به پسر میگوید:
– تو برو پسر تا وضعیتشان بد نباشد و پشت سرت من میآیم.
پسر سری تکان میدهد و وارد میشود بلند میگوید:
– مریم من آمدم.
با صدای سر و صدای خواهر پسر میآید، رمان عاشقانه گویی با کسی جر و بحث میکند و صدای مادرش میآید که میگوید:
– از جانمان چه میخواهی؟!
پسر که وارد خانه میشود پادشاه جلال پشت سرش وارد میشود و مرد میانسال را میبیند که روسری دختر در دستش است و جلوی او ایستاده پادشاه به سمت مرد میرود و روسری دختر را از درون مشتش بیرون میکشد و دندانهایش را روی هم جفت میکند.
سفیدی چشمانش قرمز میشود و با نعرهای سیلی محکمی نثار صورت چاق مرد میکند و مرد به گوشهای پرت میشود. سرش به دیوار میخورد و بیهوش میشود، پادشاه رو به دختر میکند و میگوید:
– حالتان خوب است؟ اذیتتان که نکرد؟
دختر دو دستش را از روی سرش برمیدارد و موهای لخت مشکیاش را از روی صورتش کنار میزند و چهرهی زیبای دختر نمایان میشود؛ پادشاه قدش را راست میکند و مات به چهرهی وحشتزدهی دختر مینگرد.