نوشته های عاشقانه

دنلود رمان,دانلود رمان عاشقانه,دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان ترسناک,

ارسال های انجمن

عنوان پاسخ بازدید توسط
کانال پول داغ بورس | فیلتر پول داغ 0 2284 mohammad
فیلتر کد به کد حقیقی به حقوقی | خروج پول حقیقی 0 496 mohammad
فیلتر کد به کد حقوقی به حقیقی | ورود پول حقیقی 0 384 mohammad
فیلتر سرانه خرید حقیقی دو برابر سرانه فروش حقیقی 0 471 mohammad
فیلتر اردر ترس در بورس 0 327 mohammad
فیلتر اردر حمایتی در بورس 0 389 mohammad

دانلود رمان اژین

  • 13:24
  • 337  بازدید

دانلود رمان اژین از معصومه نوروزی

دانلود رمان اژین از معصومه نوروزی

دانلود رمان اژین اثر معصومه نوروزی با لینک مستقیم

دانلود و فرمت pdf

خلاصه رمان اژین

چند دقیقه بعد، مردی که قد متوسطی داشت و موهاش سفید شده بود،

با دو مرد دیگر، بعد از زدن تقه ای به در وارد اتاق شدن،

در مورد مرد رو به رویم که اتوی شلوارش هندوانه قاچ میکرد، چیزی نمیدونستم؛

ولی سپهر کاملا اون رو میشناخت و معتقد بود که شانس بهمون رو کرده؛ چون یارو صاحب شرکت نرم افزار بود

و از دار دنیا هم یه دختر داشت که همیشه براش دنبال بهترینها بود

چون پدر سپهر هم یکی از این کله گنده ها بود، توی یکی از جشنها همین مرد که فامیلیش

احمدیه گفته بود که دنبال یه پسر خوشتیپ و اهل زندگی برای دخترش میگرده.

از این نگاه هایی که از لحظه ورودش به من میانداخت، هیچ خوشم نمیاومد

و با اخمهای درهم نگاهش میکردم؛ ولی مجبور بودم بلند بشم و برای رسم ادب باهاش دست بدم.

بعد از خوش آمدگویی، رو به رویم روی مبل نشست و باز هم نگاه خاصش روی من بود.

سپهر وقتی اخم های درهم رفته ام رو دید،

با دست پاچگی کاغذ قرارداد رو مقابل مرد، روی میز گذاشت و با لبخند رو به مرد گفت:

برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنین

دانلود رمان هانتر

  • 14:07
  • 4963  بازدید

دانلود رمان هانتر | پرهام رسولی

دانلود رمان هانتر | پرهام رسولی

دانلود رایگان رمان هانتر اثر پرهام رصولی به صورت pdf با

لینک مستقیم دانلود

***

خلاصه ای از رمان هانتر

برگشت و با نگاه تیز و برنده ش، باعث شد نفس تو سینه م بمونه.

اما نه از ترس… بلکه چون داشتم زور میزدم و که از خنده جر نخورم…

صدای تیک خنده چند نفر باعث شد به سرعت سر به سمت بقیه بچرخونه و نفس همه حبس بشه از نگاه وحشیش.

اما من یاغی بودم و دلم می خواست بازم برینم بهش.

اوووف… خیلی حال می داد… برگشت و دوباره نگاهم کرد و گفت:

اتفاقا آشنا دارم اونجا… جا واسه کسایی که سندروم زبون بی قرار دارن و نمی تونن نگهش دارن تو حلقشون، زیاده.

ابرویی بالاانداخت و با حالت خاصی گفت: « بخاطر خواهرزاده م که اونجا کار می کنه، خیلی اعتبار دارم.

اگه بخوای می تونم سفارش کنم ثبت نامت کنن. »

اوه لعنتی… صدای انفجار خنده توی کلاس باعث شد عرق سرد روی تنم بشینه.

زنگ به صدا اومد و با خسته نباشید فتوحی، همه از جاهاشون بلند شدن و هرکس یجوری نگام می کرد.

اما من داشتم فتوحی رو نگاه می کردم که لبخند نداشت

اما نگاه از خودراضیش نشون می داد که از ریدمانش روی بنده راضیه

***

دانلود در ادامه مطلب

***

رمان سالتو

  • 15:38
  • 205  بازدید

دانلود رمان سالتو + مهدی افروزمنش

دانلود رمان سالتو + مهدی افروزمنش

دانلود رمان سالتو اثر مهدی افروزمنش به صورت pdf

رمان سالتو

خلاصه ای از رمان:

زانوهام می سوخت و سفیدی پام را پشنگه های خون قرمز کرده بود.

از ناخن پای راستم هم انگار که شیر خراب باشد خون چکه می کرد و نمی دانستم نگاهش کنم یا نه.

نمی خواستم سرم را بلند کنم. دلایل خودم را داشتم؛ از همه مهم تر غرورم بود و چشم های قرمزشده ام،

یکهو صدایی داد زد «بيا نادر، پیداش کردم؛ این جاست.»

بم بود و جذاب، از آنهایی که انتظار داری از رادیو بشنوی،

نه از توی دستشویی نمور گند گرفته یک سالن ورزشی زهواردررفته. باز هم سرم را بلند نکردم

شاید دست شویی را پیدا کرده بودند و شاید هم منظورشان کس دیگری بود.

به هیچ وجه منتظر کسی نبودم و حتم به یقین کسی هم پی من نمی گشت.

چند ثانیه ای صدایی نیامد. بعد در آهنی جیغی کشید و بازتر شد.

دومی رسیده نرسیده گفت «پسر، تو معرکه…»

ادامه جمله اش را خورد و بهت زده گفت «سيا، این چرا این شکلیه؟»

باید سرم را بلند می کردم، با اشک چشمهام تار می دیدم شان

دومی مرد چهارشانه قد کوتاهی بود که موش را به دقت یک جراح از چپ به راست شانه کرده بود و کنارش سیا بود،

با یک پالتو نخودی رنگ و کفش هایی که کثافت های سقف را مثل آینه نشان می داد.

قد بلند و موی نقره ای کوتاه داشت که بالای صورت کشیده اش مرتب شده بود.

سیا چیزی نمی گفت، دوروبرم را نگاه کردم، سه نفر بودیم. دیگر شکی نداشتم که به خاطر من آن جا بودند

نادر دستش را که به بینی اش بود برداشت و آمد سمتم جلوم چمباتمه نشست،

انگار سال هاست می شناسدم دستش را روی شانه ام گذاشت و طوری پرسید «مربیت کیه بچه؟»

که فکر می کردی مجبوری جوابش را بدهی. عطرش کمی ہوی گه دست شویی را پس زده بود.

جواب ندادم. حال حرف زدن نداشتم. فقط نگاهش کردم.

بعد دست بردم ساک دستی پلاستیکی ام را برداشتم تا قبل هر اتفاق دیگری بزنم بیرون.

با من بلند شد و باز پرسید «مربیت کیه؟» تو گویی آسمان دهن باز کرده و من و او افتاده بودیم

بر آن موزاییک های جرم گرفته که وظیفه ازلی ابدی انسان را انجام دهیم؛ گفت و گو.

او سؤال بپرسد و من جواب بدهم. بی حوصله گفتم «مربی؟ مربی چی؟»

گلف که نیومدی، داشتی کشتی می گرفتی دیگه!» خوشم آمد. گفتم «مربی ندارم.»

*****

برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنین

*****

رمان جهانه گیتی

  • 14:42
  • 363  بازدید

دانلود رمان جهانه گیتی + شادی صالحی

دانلود رمان جهانه گیتی + شادی صالحی

دانلود رمان جهانه گیتی اثر شادی صالحی به صورت pdf

رمان جهانه گیتی

خلاصه ای از رمان:

خنده ای کردم و اشاره کرد به یخچال و همون‌طور ک داشت سیب زمینی پوست می‌گرفت گفت:

مامان جان یکم شربت ببر برا عمو اینات تازه رسیدن تو این گرما هلاک شدن.

چشمی گفتم و سمت یخچال رفتم و سن ایچ پرتقالیو و بطری ابو از تو یخچال

رفتم سمت کابینتا و لیوانارو برداشتم و شربت ریختم توش و خواستم ببرم که امیر از دستم گرفت و برد جلوی همه گرفت.

وقتی دیدم حواس همه پرته رو به امیز گفتم: امیر بیا بریم لب تاپ منو درست کن

منظورم و متوجه شد و پشت سرم راه افتاد وقتی رسیدیم تو اتاق و سریع درو بستم و رو بهش گفتم چیشده؟

انگار گفتن حرفش واسش سخت بود دستی روصوتش کشید نفسی عمیقی کشید و باز خیره خیره نگام کرد.

کلافه شدم و رفتم رو تخت کنارش نشستم -امیر میشه حرف بزنی قلبم در اومد چشماشو بست

و خدا نکنه ارومی زیر لب زمزمه کرد،همونطوری که چشماش بستع بود گفت: امروز خونه ی حاج منصور بودم.

با شنیدن حرفش یچی ریخت تو دلم میدونستم چشماشو باز نمیکنه تا نبینم که چشماش تره

دستمو بردم سمت یقم و یکم کشیدمش تا راحت تر بتونم نفس

بکشم با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:

چیشد؟ پاشد و روبه روم نشست وسرشو تکیه داد به شونم -گیتی من نمیخام دختر حاج منصورو بگیرم.

با گفتن این حرفش بغض کردم،منو امیر شاید اعتراف نمیکردیم

ولی جفتمون میدونستیم جونمون براهمدیگه درمیره.

حاج منصور داییه امیر بود و تو خونواده سنتی ما دختر حاج منصور ینی ارزو نشون شده ی امیر بود!

قدرت زدن هیچ حرفیو نداشتم خواستم دستمو دور کمرش

حلقه کنم و عطر تلخشو ببلعم ولی صدای پای کسی اجازه نداد...

*****

برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنین

*****

رمان خوشبختانه من یک زنم

  • 13:30
  • 413  بازدید

دانلود رمان خوشبختانه من یک زنم + آذین بانو

دانلود رمان خوشبختانه من یک زنم + آذین بانو

دانلود رمان خوشبختانه من یک زنم اثر آذین بانو به صورت pdf

رمان خوشبختانه من یک زنم

خلاصه ای از رمان:

انگار میدونست تهدیدم تو خالیه که شاد خندید. با جیغ برگشتم سمت یاسر:

_یاسر بگو نزدیک نیان خودمو میکشم بخدا.

خونمو میندازم گردنتون یاسر اونقدر سرگرم مژگان بود که مطمئن بودم چیزی نشنیده بود….

اونقدر جیغ زدمو و به صورت اون حیوون چنگ زدم که خودم خسته شدم.. میدونستم گرفتار کفتار شده بود.

بهم عارض شده بود… من چیزی واسه از دست دادن نداشتم دیگه. یاسر ایستاده بود بالا سرم

آخرین چیزی که یادم میاد چهره یاسر بود که داشت با بهت نگاهم میکرد.

بیهوش شدم وقتی که چشم باز کردم داخل بیمارستان بودم.همه چیز یادم اومده بود.

من تمام حیثیتمو باخته بودم…. در اتاق باز شد…. مامان با عمو امین اومد داخل..

مامان با گریه کنار تخت ایستاد  دست کشید رو سرم. بی تفاوت نگاهش کردم.

عمو امین یه قدم دیگه اومد نزدیک تر و درست کنار مامان ایستاد.

دست کشید به ته ریشش و نفسشو پر صدا آزاد کرد

شوهر مامان بود.. وقی بابا ولمون کرد  بی هیچ توضیحی رفت.

با وکالتی که داده بود مامان طلاق گرفت.من فقط چهار سالم بود…

مامان مجبور بود بخاطر اینکه خرجمونو در بیاره تو خونه های مردم کار بکنه.

عمو امین یکی از همون آدمایی بود که مامان تو خونشون کار می کرد.

زنش ام اس داشت و داشتن از هم جدا میشدن.. به مامان پیشنهاد ازدواج داد.

تو همون سن کمم میتونستم بفهمم نمیتونم با این ازدواج کنار بیام اما واقعیت این بود که از من کاری بر نمیومد.

******

برای دانلود به ادامه مطلب مراجعه کنین

******