نوشته های عاشقانه

دانلود رمان,دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,

ارسال های انجمن

عنوان پاسخ بازدید توسط
کانال پول داغ بورس | فیلتر پول داغ 0 2284 mohammad
فیلتر کد به کد حقیقی به حقوقی | خروج پول حقیقی 0 496 mohammad
فیلتر کد به کد حقوقی به حقیقی | ورود پول حقیقی 0 384 mohammad
فیلتر سرانه خرید حقیقی دو برابر سرانه فروش حقیقی 0 471 mohammad
فیلتر اردر ترس در بورس 0 327 mohammad
فیلتر اردر حمایتی در بورس 0 389 mohammad

رمان دختری که رهایش کردی

  • 13:08
  • 737  بازدید

دانلود رمان دختری که رهایش کردی نویسنده جوجو مویز

دانلود رمان دختری که رهایش کردی نویسنده جوجو مویز

خلاصه رمان دختری که رهایش کردی

داستان کتاب روایت زندگی هنرمندی به نام ادوارد است که همسرش (سوفی) را ترک می‌کند و به جنگ می‌رود … این کتاب در 2 بازه زمانی صد ساله از زبان 2 زن به نام‌های سوفی و لیو روایت می‌شود … در بخشی از کتاب که از زبان سوفی روایت می‌شود می‌خوانیم که در جریان جنگ شهر کوچک آنها توسط آلمان‌ها اشغال و اشیا هنری و قیمتی‌شان غازت می‌شود.

در این میان قاب عکسی که ادوارد پیش از رفتن به جنگ از چهره سوفی کشیده بود، توجه رمان یکی از فرماندهان نازی را جلب می‌کند … چهره زن در قاب عکس لبخند محسور کننده‌ای دارد و چشم‌هایش برق می‌زند … سوفی از این رویداد هراسان می‌شود

آبروی خود و خانواده‌اش را در خطر می‌بیند و حاضر است همه چیزش را فدا کند تا یک بار دیگر همسرش ادوارد را ببیند …

رمان قرار نبود

  • 19:06
  • 959  بازدید

دانلود رمان قرار نبود نویسنده هما پور اصفهانی

دانلود رمان قرار نبود نویسنده هما پور اصفهانی

خلاصه رمان قرار نبود

جلوی ساختمان بلند شرکت مانی ایستادم اوووه کی میره این همه راهو! بار اولی بود که میومدم شرکتش هیچوقت دوست نداشتم پامو تو محیط های مردونه بذارم می‌دونستم که شرکت مانی هم تمام کارکنانش مرد هستن حتی منشیش! خوش به حالا آتوسا با این شوهرش هیچوقت خیالش ناراحت نمیشد شوهرش با منشیش بریزه رو هم یا اینکه کارمندای شرکت براش عشوه شتری بیان و… از پله ها بالا رفتم و جلوی آسانسور ایستادم دفتر مانی طبقه چهارم بود. از آسانسور که اومدم بیرون جلوی در قهوه ای رنگی که

روش نوشته شده بود: دفتر مدیر كل مدیر عامل و معاونان ایستادم. به به کجا هم قرار بود رمان برم قاطی رئیس روسا. نگاهی به ظاهر خودم کردم مانتوی قهوه ای… شلوار کتون مشکی شال قهوه ای کیف و کفش قهوه ای می‌دونستم که تیپم مقبوله دستم را روی زنگ گذاشتم و فشردم چیزی طول نکشید که پیرمرد مو سفیدی در را گشود و با دیدن من پرو پرو گفت: بفرمایید؟ گفتم: می‌تونم بیام تو؟ -با کی کار دارین؟ -با آقای مانی ستوده… – وقت قبلی دارین؟! اه انگار وزیرو می‌خوام ببینم این کیه دیگه؟ منشیشه؟ گفتم:

-نخیر. در حالی که داشت درو می‌بست گفت: شرمنده خانم بدون وقت قبلی نمیشه.

رمان آغوش خالی

  • 13:32
  • 2561  بازدید

دانلود رمان آغوش خالی نویسنده زهرا قلنده

دانلود رمان آغوش خالی نویسنده زهرا قلنده

خلاصه رمان آغوش خالی

ساعت 12 ظهر بود که با غرغرای مامان بیدار شدم تو تابستونم ول کن نبود. کلافه رو تخت نشستم مامان چته اخه؟ چرا نمیزاری بخوابم؟ تو چهارچوب در ایستاد: پف کردی اینقد خوابیدی بچه پاشو! صورتمو دست کشیدم و به پنجره ی اتاقم نگاه کردم. اواخر مرداد ماه بود و هوا به شدت گرم بود. این البرز چطور هر روز تو هوا تمرین می‌کرد و اخر سر هم اونقد تمیز و مرتب میزد بیرون؟ یکی زدم تو سر خودم… خب معلومه احمق جون…. دوش میگیره و میزنه بیرون. یارو با اون همه دک و پز میخوای این چیزا براش مهم نباشه؟

از تختم دل کندم و یه راست سمت حموم….. دوش کوتاهی گرفتم و طبق معمول موقع سشوار کشیدن موهام دیگه گریم در اومده بود. خیلی بلند بودن و هر بار میگفتم میخوام کوتاهشون کنم و باز پشیمون میشم. عاشقشون بودم… از اون گذشته بابا عاشق موهام بود. رمان عاشقانه همیشه خودش شونشون میزد و میبافتشون. با ابرسان پوستمو مرطوب کردم و زدم بیرون. -مامان گشنمه. نگاهی بهم انداخت: میزو بچین تا ناهارو بکشم تو دو روز دیگه شوهر کنی میخوای چیکار کنی؟ نیشم باز شد: هیچ مردی نمیاد

خودشو بدبخت کنه فعلا که یکی خدا زده پس کلش و اومده. دوتا بشقاب گذاشتم رو میزو مامان اومد سراغ غذا که گفتم: اونو که شک نکن خدا زده. وگرنه ادم سالم از من خوشش میاد؟ تیز نگاهم کرد: چرا رو خودت عیب میذاری بچه؟ کی اخه تو خوشگلی به پای تو میرسه؟ خر ذوق شدم: جدییی؟ -حالا لوس نکن خودتو…. فقط تو رو خدا ابروی مارو جلو این پسره نبر بخدا هیچ اجباری نیست که جواب مثبت بدی فقط به فکر ابرو و اعتبار خانوادت هم باش. گونشو محکم بوسیدم: چشم مامان جونم

رمان اخم نکن سرگرد

  • 21:32
  • 4283  بازدید

دانلود رمان اخم نکن سرگرد نویسنده معصومه بزرگپور

دانلود رمان اخم نکن سرگرد نویسنده معصومه بزرگپور

خلاصه رمان اخم نکن سرگرد

 آیسا دختر یتیمی‌است که به همراه دو دوست صمیمی خود به فرزندی گرفته می‌شود.با ورود به خانه‌ی جدیدی که پدر خوانده‌اش برایشان در نظر گرفته است، نادانسته پایش را وسط اتفاقاتی می‌گذارد که پرده از روی گذشته تیره و تارش برمی‌دارد.روی خیلی غیراتفاقی، از شغل پدرخوانده‌اش باخبر می‌شود… و شاید همین شغل مسبب اصلی روشن شدن دلیل فروپاشی خانواده قبلی و حقیقی‌اش است!

وای دخترها، چقدر لوسین! مهم نیست توی گذشته چه اتفاق‌هایی افتاده. مهم الانه! نه چیزی که خیلی وقته تموم شده. شما باید الان خوش باشین. نباید توی حسرت گذشتتون بسوزین. یالا، سریع بلند شین بربم حیاط، سریع!

پوفی کشیدم و از جام بلند شدم.

با هم به سمت حیاط رفتیم.حیاط پرورشگاه، پر از گل‌های رنگارنگ بود.

دقیقا همونطور که دوست داشتم.دانلود رمان جدید مثل چیزی که توی رویاهام بود.

مثل توی رویاهام خوشبو!مثل توی رویاهام خوش‌رنگ!

اما واقعا جای یه چیزی خالیه.جای چیزی که این‌ روز‌ها خیلی به محبتش نیاز دارم.

جای کسی که سرم‌رو روی پاش بذارم و اونم موهام‌رو نوازش کنه.

واقعا جاش خالیه!حس اون جای‌خالی خیلی اذیتم می‌کنه!

حسی که درک کردنش، فقط تجربه کردنشه!حسی که… هی آیسا! اونجا رو!

با صدای آیلار از فکر بیرون اومدم‌و به سمتی که اشاره کرد، نگاه کردم.

یه مردی که خط اتو کت‌و شلوارش‌رو با این‌که دور بودیم، می‌تونستیم ببینیم، از در وارد حیاط شد.

رمان پرواز ققنوس

  • 14:17
  • 818  بازدید

دانلود رمان پرواز ققنوس نویسنده شمیم حسینی

دانلود رمان پرواز ققنوس نویسنده شمیم حسینی

خلاصه رمان پرواز ققنوس

مریم یک دانشجوی ادبیات موفق است در یک محیط خانواده گرم در دهه سی شمسی می‌باشد که در حال فکر کردن به خواستگاری دوست برادرش است که به پیشنهاد استاد دانشگاهش برای مدت کوتاهی تدریس در یکی از مدارس شهر شیراز رو قبول می‌کند و شرط پدرش برای رفتن او سکونت در خانه دوست قدیمی پدرش می‌باشد.

“آینده، غریب‌ترین واژه
مرموزترین کلمه
و ناشناخته‌ترین کلمه برای بشره
اما آینده سر آغاز هزار زندگیست
سرانجام هزار آرزو
و نتیجه هزاران خواستن است
آینده آبستن هزار اتفاق است
و انسان مشتاق به دانستن آن
اما امان از روزی که رمان عشق بشود آینده
حال حتی خود آینده نخواهد دانست
چه به تو می گذرد”
یک ساعتی بود که استاد راد داشت تدریس می‌کرد و من تموم حواسم به شعری بود که داشت تحلیل می‌کرد و هر از گاهی با وسواس خاص خودم نکته‌هایی رو تو جزوه پیش روم یادداشت می‌کردم. شعرش از حافظ بود، منم شیفته حافظ و ظرافت غزلیات زیباش! چه‌قدر عاشقانه

رمان از پیش باخته

  • 13:30
  • 760  بازدید

دانلود رمان از پیش باخته نویسنده زهرا.ا.ا.د

دانلود رمان از پیش باخته نویسنده زهرا.ا.ا.د

قسمتی از رمان از پیش باخته

گاهی آن‌قدر زندگی سخت و غیرقابل پیش‌بینی می‌شود که شرم معنی واقعی‌اش را از دست می‌دهد. شاید اگر یک سال پیش بود، افسون با دیدن اسم «جواد» بر روی صفحه‌ی گوشی‌اش از جا می‌پرید، حرص می‌خورد و بعد با شرمندگی تماس را جواب می‌داد؛ رمان اما در این یک سال همه چیز آن‌قدر سریع تغییر کرده بود که افسون به راحتی و بدون هیچ عذاب وجدانی چشم از صفحه گوشی گرفت و بدون توجه به تماس، به صفحه‌ی کامپیوتر مقابلش چشم دوخت.
همان‌طور که چشم به صفحه دوخته بود، دستش را دراز کرد و فنجان چایی سرد شده را برداشت که نیم ساعت پیش آبدارچی‌ آورده بود. هم‌زمان با روشن شدن دوباره‌ی صفحه گوشی و نمایان شدن دوباره اسم «جواد»، آقای میرعلایی، سرپرست گروه وارد اتاق شد و خطاب به سه کارمند داخل اتاق گفت:
– نیم ساعت دیگه جلسه داریم. رمان عاشقانه داخل اتاق کنفرانس.
قبل از رفتن، با نگاه کوتاهی به افسون ادامه داد:
– خانم کاشانی! سعی کنید سر وقت سر کار باشید. ملت معطل شما نیستن.
افسون سرش را به معنی «باشه» تکان داد. این مسئله آخرین چیزی بود که افسون به آن اهمیت می‌داد. چشم از میرعلایی گرفت، گوشی را چرخاند به گونه‌ای که صفحه‌اش رو به میز باشد.

رمان طمع برای پایان

  • 11:32
  • 180  بازدید

دانلود رمان طمع برای پایان

دانلود رمان طمع برای پایان از راضیه خیرآبادی

خلاصه رمان طمع برای پایان

ما 5 خواهر بودیم که با پدر و مادرم یک خانواده ی 7 نفره را تشکیل می دادیم بابا شغلش کارگری بود و به تریاک اعتیاد داشت، مامان ،من ، زیور و زمرد هم قالی می بافتیم. البته زمزد خیاطی هم می رفت.، اشرف و وحیده هم ازدواج کرده بودند و هر کدام سر زندگی خودشان بودند. مامان و بابا بچه آوردند تا پسر دار بشوند و وقتی من هم دختر شدم دیگه نا امید شدن از پسر دار شدن و این باعث شد آن ها اصلا من را دوست نداشته باشند.

یعنی اصلا دوسم نداشتند و همیشه کمبود محبت را حس می کردم ولی خوب بود که زمرد را داشتم، فقط با او خانه قابل تحمل می شد. زیور هم که چون شوهر نکرده بود و من چند بار با این چشم های داغونم باز هم خواستگار داشتم انگار از من کینه ای به دل گرفته بود! اصلا حتی یک بار هم مثل یک خواهر با من رفتار نکرد بیشتر شبیه یک جاسوس بود تا آتو دست مامان بابا بدهد. چند ساعت بعد از آمدن آبجی اشرف، آبجی وحیده هم آمد آن هم با حسین که عشق بابا بود.

تا آن ها آمدند انگار بابا از این رو به آن رو شد! بی وقفه با حسین بازی می کرد و من هم از فرصت استفاده می کردم و یادش می انداختم که عینکم را ببرد و درست کند . جواب هم داد و برای تعویض شیشه هایش رفت آن شب بدون عینک خیلی سخت گذشت اما چاره ای نبود و سعی کردم با بودن کنار نوه های بامزه و شلوغ، خودم را بزنم به بیخیالی روز بعد که از شانس بد من جمعه هم بود با کمک خواهر ها خانه را کامل تمیز کردیم تا برای مهمان های فردا شب همه چی آماده باشد.

ما زاهدان زندگی می کردیم و خانه مان یک خانه ی 150 متری قدیمی ساخت بود که دو اتاق داشت و یک حیاط کوچک و پر درخت، البته بزرگی اش را موقع تمیزکاری بیشتر حس می کردم . بالاخره بابا عینکم را درست کرده بود آورد و من توانستم جایی را ببینم ، با انرژی بیشتر در کارهای خانه کمک کردم و ساعتی که خانواده خاله قرار بود بیایند رسید.

رمان خواندن این رمان جرم است

  • 15:25
  • 485  بازدید

دانلود رمان خواندن این رمان جرم است اثر آیدا قلی فر

دانلود رمان خواندن این رمان جرم است اثر آیدا قلی فر

خلاصه رمان خواندن این رمان جرم است

پیاده شدم، رفتم حیاط مدرسه از همین جا می تونستم صدای فروغ رو که داره میخونه و توی کلاس مجلس بزم به راه انداخته رو بشنوم، این نشون میداد که خانوم نوایی هنوز به کلاس نیومده . چشمام خورد به سیل عظیمی از برگهای خشک شده پاییزی ،وقتیم که باد می وزیده از رو شاخه می افتادن زمین… وسوسه ای افتاد به جونم که برم رو شونه قدم بزنم ، آروم آروم روی برگها پا میزدم و احساس می کردم برام آمپول آرام بخش تزیق میکنن، به خودم آومدم و دیدم که اوه دیر شده

دویدم طرف کلاس ، بدون در زدن پریدم توی کلاس دیدم خانوم نوائی با اون هیکل گنده که به زور روی صندلی خودش رو جا داده و یک ابروشم بالا داده و من رو آنالیز میکنه… _خانم نوایی: خوش اومدی دکتر چرا تشریف آوردید ؟میموندی خونه یکی نبود بهش بگه نه که همیشه خودت سروقت میایی، برعکس افکارم توی خودم خزیدم لبم رو دادم توی دهنم و آروم گفتم :

اجازه هس بشینم؟ تا حالا از کسی معذرتخواهی نکردم . سرش رو تکون داد و گفت بفرما ولی بار آخرت باشه ، رفتم نشستم پیش فروغ یکی زد پس گردنم و گفت _فروغ:خوب موش شدی آروم و پچ پچ وار گفتم _:فروغ حوصله ندارم مآ…خانم نوایی شروع کرد به درس دادن…. و من هم در عالم دیگه ای صید می کردم ، فکر امشب که چه جوری با ماهان روبرو خواهم شد ، خودم رو تویه لباس هایی که در کمد داشتم تصور می کردم… و آخرسر تصمیم گرفتم یک پیرهن سفید صدفی که یقه اشم والان داشت و تا زیر سینه بود ، با یک شلوار پارچه به رنگ صورتی کم رنگ و کمربند سفید موهای اتو کشیده

در عالم خودم بودم که احساس کردم چیز تیزی داره بازوم رو سوراخ میکنه آروم آخی گفتم و برگشتم سمت فروغ و گفتم :id iot به انگلیسی یعنی خیلی بیشعوری فروغ هم آروم لبخند زد ، که انگار با این نبودم زنگ خانم لطیفی معلم ریاضی رسید…. امتحان رو دادم و رفتم بیرون در کل خوب بود ۹۹یا ۹۱میشدم بالاخره خلاص شدم و زنگ آخر شد. رفتم بیرون هنوز جمشید نرسیده بود تکیه دادم به دیوار سرم پایین بود و زیر لب شعرمولانا را زمزمه میکردم:

رمان ارباب جدایی

  • 15:13
  • 293  بازدید

دانلود رمان ارباب جدایی اثر آریانا

دانلود رمان ارباب جدایی اثر آریانا

خلاصه رمان ارباب جدایی

سفره رو گذاشتم همه چیو چیدم مادرم شامو اورد و کنار هم میل کردیم بعد از کمی دورهم نشستن رفتیم بخوابیم زیرا صبح میرفتیم سر کار رفتم اتاقم و چامو پهن کردم و با رویای اون سعی کردم از یه خانواده متوسط بودیم اون زیباترین پسر اینجا بود منم همه میگفتن خیلی خوشگلم خیلی خوب بود و منتظر من مونده بود تا جواب بله رو بهش بدم ما از اول باهم بزرگ شدیم همبازی بچگی های هم بودیم و دیگه کم کم وقتی بزرگ شدیم دوست شدیم شاید چند سال همو دوست داریم و منتظریم روزش برسه و مال هم بشیم

دخترای اینجا زود شوهر میکردن منم پدرم تاحالا حرفش نزده بود که بگم بیاد خواستگاری و خودم میخواستم دیر ازدواج کنم خیلی دوستش داشتم در حدی که جونمو براش میدادم و واقعا دروغ نمیگفتم من بدون اون نمیتونستم دووم بیارم میدونستم که اونم برای من اینطوری هست و واقعا مثل شیرین و فرهاد دوم شده بودیم به حرف خودم خندیدم و بعد خوابیدم صبح زود بیدار شدم و صبحانه گذاشتم همه دور هم خوردیم و بعد از جمع کردن بلند شدیم لباس کار پوشیدیم یه پانتول( شلوار کردی ) پوشیدم و رفتیم سر مزرعه

در راه از بقیه سلام کردم و بیل برداشتم شروع کردم به شخم زدن تا ظهر بی وقفه کار کردیم عرق از سر و روم میبارید وقت ناهار شده بود به طرف درختا و بوته هایی که مرز مزرعه ما و اران اینا بود رفتم خواستم سفره بزارم بگم بقیه هم بیان ناهار بخوریم که یهو یه چیزی از پشت درخت بیرون اومد و ترسیدم جیغی کشیدم وقتی ارانو دیدم دستمو رو دهنم گذاشتم جیغ نکشم و بعد رو قلبم گذاشتم خشمگین نگاش کردم که بلند میخندید دوز برمو نگاه کردم کسی نبود

اینجا چیکار میکنی – خب تو مزرعه کار میکنم دیگه – زهر ترک شدم بیشعور – فدات بشم من باز کمی سرخ شدمو گفتم – باشه دیگه برو یکی میبینه – خب ببینه میگم منم اومدم ناهار بخورم چیکار به تو دارم و بعد قابلمه اشو بالا اورد لبخندی بهش زدم همیشه یه جواب حاضر داشت انگار صدام میزدند برگشتم عقبمو نگاه کردم مادرم و پدرم داشتن به این طرف می اومدن برگشتم سمت اران دیدم نیستش شونه ای بالا انداختم و سفره رو گذاشتم دلمه رو هم گذاشتم و دور هم شروع کردیم به خوردن

رمان سایه روشن

  • 14:56
  • 441  بازدید

دانلود رمان سایه روشن از فاطمه خاوریان

دانلود رمان سایه روشن از فاطمه خاوریان

دانلود رمان سایه روشن اثر فاطمه خاوریان به صورت pdf

خلاصه رمان سایه روشن

از تمام دنیا تنها وابسته ی مادرم بود … حتی تا سن بیست و دو سالگی… رفتنش مثل شوک بود… از بابا بریده بود… مشکوک بود… تفاهم نبود… از من هم دل کند. … من ماندم و پدری که زن جوانش را به دخترش داد و وقتی زنش نخواست با من زندگی کند به جای بیرون از زندگیش مرا بیرون کرد… برای راحت کردن وجدانش هم یک آپارتمان کوچک برایم خرید… گفت. آذر نمی تواند با من زیر یک سقف باشد گفت خرجی ام را می دهد… سر میزند

اول هر روز سر می زد… بعد از دو روز یک بار… بعد از یک هفته یک بار… و بعد … و امان از بعدش… روز به روز بیشتر شکستم… بیشتر مردم… بیشتر روحم مرد… بیشتر تنهایی نابودم کرد…امیر مهربان با اشاره روی صورتم می کشد: – من بهت حق میدم تارا جان فقط میگم خودت و اذیت نکن چون در حال حاضر نه گذشته بر می گرده نه چیزی تغییر می کند. الانم که از زندگیت راضی ای نیستی ؟ راضی ؟ راضی کم است امیر جان… راضی خیلی کم است امیر حسین جان… این زندگی از سر من هم زیاد است

فقط می ترسم… فقط نای از دست دادن ندارم…فقط بی تو زندگی خانواده مرگی است… فقط همین بی بی آینده مرا تباه کردند… فقط… – تارا؟ لبخند می زنم: – من عاشق تو و زندگیمم! تقه ای به در می خورد و آرش با لیوان اب قند وارد می شود: – اینی مثل نامزدا می مونید هنوز ایششش ! میخندیم… امیر حسین آب قند را به دستم میدهم مادر جون وارد اتاق میشود: – بهتری تارا جان ؟ خوبم اگر قول بدهی پسرت تا ته دنیا مرا رها نمیکند

خوبم اگر همیشه تارا جان بمانم… خوبم اگر امیر حسین همیشه همین قدر مهربان باشد. .. – بهترم ممنون ببخشید میزبان خوبی نبودم امروز . – این حرفا چیه مادر مهمون سر زده پذیرایی نداره دیگه . امیر خیره فقط نگاهم می کند… از آن نگاه ها که می گوید دوستت دارم تارا… بد نباش تارا .. بدی حالت حالم را می گیرد تارا… گفته بود خودم مادرت میشوم پدرت میشوم.. خودم جای همه نیستم. هایت را میگیرم فقط تو بخند عزیزم …! خریدها را داخل عقب می گردانم و پشت فرمان می نشینم