دانلود رمان آنوهه نویسنده آترا و رها و آزاده
قسمتی از رمان آنوهه
ترس همه وجودمو فرا گرفته بود…
نمیدونستم الان باید چیکار کنم… هیجانی وحشتناک داشت منو به مرز جنون میکشوند… خدایا یعنی ممکنه؟؟؟ ممکنه شدنی باشه؟؟؟؟
صدای دکتر منو به خودم آورد..
_خب.خانوم آرایی تبریک میگم عملتون موفقیت آمیز بوده.
_ یعنی من میتونم ببینم؟؟؟
_اینو وقتی باندارو باز کردیم مشخص میشه.
_کی باندارو باز میکنین؟؟؟
_یکم صبر کنین شما تازه از اتاق عمل بیرون اومدین.
_آقای دکتر شیش روزه..
_ خب ما باید روز هفتم باندا رو دربیاریم…
_اما…
_خانوم آرایی یکم صبور باشین… هیجان زیادی هم واسه شما خوب نیست..
_آقای دکتر شما اگه جای من بودین و بعد دوسال میخواستین دوباره دنیارو ببینین چه حسی داشتین؟؟؟ ذوق و شوق نداشتین؟؟
_بله درسته حق باشماست.. فعلا با اجازه..
و بدون هیچ حرف دیگهای از اتاق بیرون رفت. اینو از بازو بسته شدن در فهمیدم. سرمو گذاشتم رو بالش.
دستم رفت سمت باندو آروم روش دست کشیدم. وای خدایا..!!! رمان تخیلی یعنی لاید تا فردا صبر کنم؟؟؟ تا فردا که هزار بار از هیجان مردمو زنده شدم.
سرمو بیشتر به بالشت فشار دادم… مسلما امشب هر غلطی میکردم خوابم نمیبرد… باورم نمیشد که دیگه از فردا نابینا نبودم… دیگه کور نبودم. میتونستم دوباره ببینم. دوباره از شدت نور گله کنم. دوباره از تاریکی خونه بترسم. حس خیلی خوبی بود.. حس خیلی خوبی بود. تازه نعمت این زمردهای با ارزش رو درک میکردم…