_خانوم آرایی یکم صبور باشین… هیجان زیادی هم واسه شما خوب نیست..
_آقای دکتر شما اگه جای من بودین و بعد دوسال میخواستین دوباره دنیارو ببینین چه حسی داشتین؟؟؟ ذوق و شوق نداشتین؟؟
_بله درسته حق باشماست.. فعلا با اجازه..
و بدون هیچ حرف دیگهای از اتاق بیرون رفت. اینو از بازو بسته شدن در فهمیدم. سرمو گذاشتم رو بالش.
دستم رفت سمت باندو آروم روش دست کشیدم. وای خدایا..!!! رمان تخیلی یعنی لاید تا فردا صبر کنم؟؟؟ تا فردا که هزار بار از هیجان مردمو زنده شدم.
سرمو بیشتر به بالشت فشار دادم… مسلما امشب هر غلطی میکردم خوابم نمیبرد… باورم نمیشد که دیگه از فردا نابینا نبودم… دیگه کور نبودم. میتونستم دوباره ببینم. دوباره از شدت نور گله کنم. دوباره از تاریکی خونه بترسم. حس خیلی خوبی بود.. حس خیلی خوبی بود. تازه نعمت این زمردهای با ارزش رو درک میکردم…
سلام و درود خدمت همه ی دوستان و عزیزان گل
امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد و براتون مفید باشه.
با نظر دادن ما را در بهتر شدن مطالب سایت یاری کنید.
ایدی تلگرام : mohammad_19@
ایدی روبیکا : mohammad_233@